توی رستوران پرسید راستی چی میخواستی بگی.من در حالی که تکه های گوشت و قارچ
را یکی یکی به دام می انداختم گفتم «آها درباره عشق.راستش فک میکنم هر آدمی اگه به
اندازه کافی وقت و فرصت برقراری رابطه داشته باشه میتونه یکی رو پیدا کنه خیلی
بهتر از اونی که فک میکنه عاشقشه.»حواسم بود که دارد من را نگاه میکند و با بی
میلی با غذایش ور میرود.«میدونی در واقع مشکل اینه که مثلا ما توی زندگیمون با چن
نفر میتونیم رابطه داشته باشیم.ده نفر بیست نفر حالا بگیر چل نفر.تازه بعدش چقد میتونیم وقت بذاریم
برا هر کدومشون.یه همین دلیل هم فرهنگها مفهوم عشق رو به وجود آوردن که به این
وضعیت سامان بدن.اینکه نفر اولی که دیدی خوبه دیگه جستجوت رو ادامه ندی.البته این
فقط یه جنبه شه.» چیزی نگفت.دستش را زیر چانه اش تکیه داده بود و با حالت متفکرانه
ای لبش را گاز میگرفت و فقط من را نگاه میکرد که با ولع تکه های گوشت و قارچ را به
سس سفید رنگ آغشته میکردم و میبلعیدم.
حالا شصت سال از آن موقع گذشته و با زنهای زیادی در رستوران های زیادی غذا
خورده ام ولی هنوز همیشه به آن نگاه فکر میکنم.
1 comment:
اون یکی که همیشه یادت می مونه!!....
Post a Comment