Wednesday, March 28, 2007

از ديگري

[ [صبح: روحيه ات آش و لاش تر از اين است كه بخواهي با يك جمع پانزده نفري بزني به طبيعت ،‌ توي شرايط عادي تن به همچين كاري نمي دهي اما حضور ديگري باعث مي شود با خنده اي كه پهنه ي صورت ات را پر كرده جوري رفتار كني كه بقيه ازت انرژي بگيرن ؛ بعد ديگري سرد از كنارت رد مي شود و تو خنده ات مي ماسد روي صورت ات و مي فهمي انگار چيزي تغيير كرده و به روي خودت نمي آوري ؛ [ قبل از ظهر : ] دنبال بهانه ي ساده اي مي گردي براي به حرف آوردن‌ِ‌ ديگري ،‌ ديگري اما مقاومت مي كند ،‌ تلخ است ،‌ و به خودت مي گويي آتيشو كه روشن كنم بقيه دورش جمع شن ،‌ مي رم يه گوشه به حرف اش ميارم و دنبال كلمه اي جادويي مي گردي كه معجزه كند و صداي خنده اي آشنا سرت را بر مي گرداند – بر مي گرداني – و آن كلمه گم مي شود توي هزار تويي كه لعنت يه هر كي منو انداخت اين تو . [ بعد از ظهر :] اين مسير به اندازه ي كافي طولاني هست تا اشك هات را بريزي فكر هات را بكني از چند نفري كه چادر زده اند سيگار بگيري دنبال چشمه اي بگردي كه چند هفته پيش گم اش كرده بودي و تمام مسير برگشت را اين بار من يكبارگي در عاشقي پيچيده ام اين بار من يكبارگي از عافيت ببريده ام . . . [ آخر شب : ] پدرام ميگه وقتي هيچ كاري نمي كني معلومه كه از دست ات دلخور ميشه ، وقتي مي دوني خواستگار به اين كت و كلفتي اومده دس گذاشتي رو دس منتظري اون خودش يه تنه همه كار بكنه معلومه كه از دست ات دلخور مي شه [ فردا بعد از ظهر :] وقتي از در مياد تو دست مي ندازه از پشت ، دور گردن ات ،‌صورت اش رو مي چسبونه به صورت ات ميگه ،‌عزيزمي نفسمي عمرمي چرا پكري ؟ ترجيح مي دي بگي هيچي حوصله م سر رفته ،‌ اون تير كشيدن هاي لعنتي قلب ام دوباره شروع شده و اين يكي را دروغ نگفته اي [ فرداتر ،‌صلات ظهر : ] اندوهي كه توي صداي خوليو هست مخرب است برات ،‌ جو ساترياني را امتحان مي كني ابن يكي بيشتر به درد وقت هايي مي خورد كه دوست داري داد بزني ؛‌ دنبال چيزي مي گردي اول بغض ات رو بتركونه بعد بشينه باهات حرف بزنه آخر سر بخندوندت ،‌ يه چيزي تو مايه هاي ِ‌ ممممممممم . . . آها چارلز آزناور ،‌ تو مايه هاي چارلز آزناور نه ،‌ دقيقا ً‌خود چارلز آزناور .

11 comments:

Anonymous said...

البته من این ها که گفتی نمی شناسم اما
چند سال است که در سه تای اولی مانده ام و چرخه ای بی نهایت مرا مدام
می چرخاند و شدم تکه سنگی گیر کرده در مدار سیاره ای ناشناس و این مرا میدانی ! له می کند ! که کرده است و خواهد کرد
و مرا گریزی نیست و به درک که نیست

Anonymous said...

شاهرخ خان سلام :
درسته که وقتی کامت دونی هر وبلاگی رو باز می کنی باید نظرت رو راجع به اون نوشته بگی ولی قبول کن نظر دادن راجع به نوشته هایی که توش حسهای شخصی یک فرده خیلی سخته ، چون عمق اون نوشته رو فقط خودش با تمام وجود درک میکنه . به هر حال دوست داشتن و دل باختن همینه ! ( البته قشنگیش هم به همینه ) همین که دیگری ِ باشد تا آدمی درگیرش شود برای خودش لذتی دارد .
بگذریم ....
ببین راستی این پستات چپ چین ، راست چینش بهم خورده ؟ فکر کنم دکتر می خواد ...

Anonymous said...

صبح و بعد از ظهر خیلی فضاش ملموس بود واسه من. جناب فکر کنم نوشته ها کمی ایراد داشت عنی یه چیزایی جا افتاده بود، البته فکر میکنم

Anonymous said...

بقیه مدت روز رو چی کار می کردی؟

Anonymous said...

لعنت به این وقتای بی صاحب.
لعنت به این خط های قرمز.
چرا این قدر داغونی پسر؟

Anonymous said...

ببخشید این سوال یک مقدار فضولی قاطیش هست! ممکنه بگی منظورت از "ما که خرمون از پل گذشت" در کامنتی که برای پست زیر گذاشتی چیه؟
http://www.persianblog.com/posts/?weblog=iruniha.persianblog.com&postid=6390875

Anonymous said...

سلام! نگرفتم !یه جورایی گنگ بود قضیه برا همین فقطمیتونم نگرفتم

Anonymous said...

وقتی که همیشه واداریم برای انجام کارهامون ..؛
وقتی که لذت بردن از کارها به علت نداشتن انگیزه ها
هرگز به چشم نمی یاد
نباید زیاد سخت گرفت

بازم سال نو مبارک...!

Anonymous said...

sokut...das zire chune...khire ...(gaahiyam pelk...) inast modele khundane in post...
akharesh khire...ye kesho ghos...miyay payin ke nazar beeD...bikhial mishi...miri...
bazam besh fek mikoni....

Anonymous said...

چه مصیبتی می کشه این دیگری از دست تو !

ديوا said...

چرا من نميتونم پستتو بخونم خط هاش جابجا شده :(