Saturday, November 21, 2009

اعتراف بعد ِ بيست و يك سال

با دو تيكه چوب و سه تا ميخ و يه كم كش و يه دونه خار كبريت اكبر، آره اكبر، يه چيزي درست كرده بود كه چوب كبريت رو با هاش شليك مي كردي و توي مسير شليكش آتيش مي گرفت چوب كبريت.

يه زنه بلند گفت اين بچه ترسيده، مليحه انگشتر طلاشو درآورد اتداخت توي يه ليوان آب داد دستم بخورم ترسم بريزه

همه گفتن اكبر خونه رو آتيش زده با اون ماس ماسك مسخره اي كه درست كرده؛ همه كاسه كوزه ها سر اون خراب شد، يادم نيس كتك خورد يا نه، يادم نيسب بعدش چي شد و اون ماس ماسكه چي سرش اومد، يادم نيس اون در ژاپنيه كه كشويي باز و بسته مي شد چي شد، يادم نيس چقد از لباس زمستونيامون توي آتيش سوخت، فقط يادمه چند دقيقه قبل از آتيش سوزي من توي اتاق خواب با اون ماس ماسك بازي مي كردم.

No comments: