Sunday, June 6, 2010

بنویسم بلکم باطل شود این سحر

این دفعه ی دومی است که یک رمان در حین خوانش توی دست هام منفجر می شود می پاشد توی زندگی م هیچ رقمی هم جمع شدنی نیست انگار؛ دفعه ی قبل پارسال درست همین وقت ها بود که گفتگو در کاتدرال را گرفتم دستم و شروع کردم به خواندنش و کمی مانده بود به انتخابات و حوادث پس از آن که توی رمان، یوسا دست به کار شد و یک انتخابات تقلبی درست کرد بعد همه ی سران مخالف را توی لیما و شهر های اطراف زندانی کرد و به زندانی ها تجاوز شد و رییس جمهوری که انتخاباتش تقلبی بود دوره می افتاد سفرهای استانی و برایش استقبال کننده جور می کردند. باورم نمی شد. یعنی اگر حداقل چند ماه زودتر یا دیرتر رمان را گرفته بودم دستم شاید تحملش کمی آسان تر بود اما درست اواخر بهار و اوایل تابستان پارسال بود که داشتم رمان را می خواندم. حالا این روزها دارم مرشد و مارگریتا را می خوانم و درست همین روزهاست که هر چه اتفاق عجیب وغریب و کابوس گونه دارد توی زندگی م می افتد؛ حالا که پروفسور ولند (همان پروفسور دبلیو) و دار و دسته اش – کروویف یا همون فاگت و عزازیل و بهیموت و هلا – دارند اول دانه دانه بعد دسته دسته آدم ها را راهی تیمارستان می کنند من هر روز خدا باید سری بزنم به بخش روانپزشکی بیمارستانی که از بخت بد خیلی هم دور نیست از خانه مان لااقل نتوانم هرروز بروم. جرات هم نمی کنم همه ی آنچه را که می بینم و فکر می کنم را بگویم می ترسم به قوب صمد همین چندرغاز حقوقم را به بهانه ی از دست دادن مشاعرم قطع کنند.

همین چند روز پیش درست همزمان با باز کردن کتاب و خواندن شرح اتفاقاتی که در مسکو می افتاد صدای داد و بیداد خانواده ی یکی از همسایه هامان بلند شد، در کمتر از نیمساعت شیشه ای برای خانه شان نگذاشتند، توی مسکو همه دیوانه شده بودند، بلند شدم بروم در را باز کنم ببینم چه خبر است مادرم نگذاشت می ترسید این وسط سنگی شیشه ای چیزی هم به من بخورد اما من تا کتاب را بستم همه چیز آرام شده بود، برگشتم ادامه اتفاقات مسکو را بخوانم صدای کوچه دوباره بلند شد.

یعنی صحنه آرایی و دکوری که سرنوشت در زندگیم دارد انجام می دهد تا من مرشد و مارگریتا را با تمام وجود درک کنم چیزی فراتر از جوایز بین المللی و اسکار و این حرف هاست چیزی است در حد معجزه، چیزی در حد کارهای پروفسور ولند.

البته این را هم بگویم که معتقدم هیچ چیز بهتر از اتفاق، چنین ترکیب های نغز و دلربایی نمی آفریند – مثل ورق هایی که کروویف بر می زند و ترکیبات نغز می آفریند - نمونه اش علاوه بر همزمان شدن خواندن مرشد و مارگریتا با زندگی روزمره ام، یکی هم دو اتفاق پشت سر همی که هفته پیش در یک کنگره بین المللی افتاد؛ یک پروفسوری داشت در باره ی آخرین تکنولوژی های روز دنیا در باره ی مهندسی پزشکی حرف می زد و مترجم همزمان توی گوشمان ترجمه می کرد و تمام که شد یک Laser Show پخش شد همراه با صدای رضا صادقی که وایسا دنیا وایسا دنیا من می خوام پیاده شم! فرداش هم یک پروفسور دیگر که معمار بود و در گوتنبرگ درس می داد و در استرالیا بیمارستان درست می کرد آخرین طراحی های بیمارستانی اش را برایمان پرزنت می کرد و توضیح می داد و تمام که شد یک لیزرشاو دیگر این بار با صدای کس دیگر ی که نمی شناختم و می خواند بیا بریم از این دیار !

هنوز مرشد و مارگریتا را تمام نکرده ام شاید امشب شاید فردا تمام بشود خواندنش؛ اگر دیگر خبری از من نشد لای دست و پای ساکنین آپارتمان شماره 50 دنبالم بگردید توی خیابان واسکودوایا ساختمان 302-A در مسکو مطمئنا همانجا بلایی سرم آمده.

23 comments:

Anonymous said...

این طوری که با ولع از مرشد و مارگاریتا حرف زدی حس کردم داره یه چیزی ته ذهنمو قلقک می ده که دوباره بخونمش ! آخه می دونی حسودیم شد! من انقدری که تو داری دربارش حرف می زنی دوونش نشدم ! کتاب گفتگو در کاتدرال رو هم که همین الان دستمه ، تازه شروع کردم این طوری که تو داری می گی احتمالا قراره کلی باهاش ماجرا داشته باشم ! در ضمن ایشالا ابر می رن کنار هم برای تو هم برای «ما» !

Afsaneh said...

به نظرم تابستون كه مي‌شه يا نزديك مي‌شه، هوا كه گرمتر مي‌شه، مردم همه يه چيزشون مي‌شه، تو كوچه ما كه به سختي يه خونه ويلايي پيدا مي‌شه و كلاً زندگي از نوع آپارتماني هست، به مناسبت آغاز گرما هر چند روز يكبار سريال دعوا و سر و صدا از يه خونه‌اي را داريم، همسايه‌ها به هم بيشتر گير مي‌دهند، واسه همين من زمستانها را بيشتر ترجيح مي‌دهم!!!

امیر said...

سلام،
اینی که میگی در حد غرق شدن واقعی توی دنیای داستان با کمک و همکاری دنیای اطراف، واقعا معجزه است، عالیه! من چقدر دوست دارم یه دفعه یه همچین حالتی برام پیش بیاد. اگه سر مرشد و مارگاریتا باشه که دیگه محشره ولی خوب من زیاد توقعی نیستم. این اتفاق اگه سر یکی از همین کتاب معمولی ها هم برام بیافته بازم کلاهم رو میندازم بالا.

بی تا said...

خوش به حالت پسر ... بهت حسودیم شد...من عاشق این تقارن هام...چه احساس خوبی به آدم دست میده وقتی هیچکدوم از اطرافیان نمی دونند تو در حال تجربه کردن چه اتفاقات خفنی هستی...واااااااای منم می خوام.....دلم یه رمان خوب می خواد....من شنبه دارم میام ایران...نمیر ببینیمت

سانتا said...

وای یوسا یوسا ... دقیقن یادم هست به نام یوسا خوانی نوشتی ... یادت هست؟ و من رفتم سراغ گفتگو درکاتدرال پدرو از 600 -700 بودنش بیحال شدم... کمی خواندم ... پرو بود و بدبختی هایی که به سگ هم رحم نکرده بود و...

و اما این تاویل ها ....
این روزهاا روزهایتاویل اند ...

iren said...

پس چرا اسمتو نذاشتي ولند اگه داري مرشد و مارگريتا مي خوني؟شايد هم عزازيل ها؟كي مي دونه؟!خوب حالا كه رفتي تو اون آپارتمان كذايي پس مطمئنا سالم نمياي بيرون!ديوونه مي شي و حتما با جاي چنگ يه گربه ي شيطون روي صورتت...من 6 ماهي ميشه خوندمش ولي هنوز با ولند روي پشت بوماي بلند مسكو نشستم و دارم به اون شهر وحشت زده نگاه مي كنم!

مهربون said...

خودش خدایی یه رمان میشه اینا باور کن راست میگم تلاش خودت رو بکن به نظرم خوب کاری از آب دربیاد

مهربون said...

گو اینکه می خواستم بگم آخه تو چیکار داری به دوست سنندجی من !!!!اما چون حالش اصلا" خوب نیست از همدردی شما سپاسگزارم

زکریا said...

سلاااام
بعد مدت ها آپیدی ! البته می دونم چرا
خیلی خوشحالم که بالاخره داریم یه کتاب رو همزمان با هم می خونیم . این رمان یه چیزیه فراتر از شاهکار . مسخره که نیست 20 سال از عمرش رو پای این کتاب گذاشته بولگاکف

Anonymous said...

مرشد و مارگاریتا از آن ناول هایی بود که دوست داشتم فقط مال خودم باشد. نشبت به یک چیزهایی این حس را دارم یعنی ارزو می کنم که کاش فقط برا من نوشته شده باشد، برای من ساخته شده باشد. نمونه ی سینمایی ش هم بارتون فینکِ کوإن هاست. حالا هم که می بینم تو داری با این کتاب حال می کنی دوست دارم گلوت رو فشار بدم، فشار بدم ، فشار بدم تا سقط شی.

قهوه گردی said...

مرشد و مارگاریتا از آن ناول هایی بود که دوست داشتم فقط مال خودم باشد. نشبت به یک چیزهایی این حس را دارم یعنی ارزو می کنم که کاش فقط برا من نوشته شده باشد، برای من ساخته شده باشد. نمونه ی سینمایی ش هم بارتون فینکِ کوإن هاست. حالا هم که می بینم تو داری با این کتاب حال می کنی دوست دارم گلوت رو فشار بدم، فشار بدم ، فشار بدم تا سقط شی.

Unknown said...

ok
به زودی خوندنش و شروع می کنم. اما قبل این باید بهت بگم که این بهترین پستی بود که تو این چند وقت که میام بلاگت ، ازت خوندم. دو بار خوندمش و هربار بیشتر منو برد تو دنیای شیرین و جذاب تخیلم. تخیلی که بوی واقعیت می گیره و میشه ایمان ، موضوع مورد علاقه ی من برای زندگی کردنه. تو الان رهبر زندگیت شدی ! اینو می فهمی ؟ و کتاب هایی که به دست تو باز میشن و خونده میشن و بسته میشن عصای سحر آمیز تو هستند. آخ عاشق این پستم. و عجیب باورت دارم. به زودی خوندنش و شروع می کنم. By the way :
چه حس های عجیب و عمیقی موقع انتخابات داشتی ها ! هیچ وقت جنس اون درد از ذهنت نمیره. گرچه از ذهن هیچکدوممون نمیره اما تو باهاش زندگی کردی انگار.

نعیمه said...

کامنتی رو که با اسم مرشد گذاشته بودی خواندم و حدس زدم داری مرشد و مارگریتا رو می خونی. امیدوارم صحیح و سالم تمومش کنی.
در ضمن بله من بابی ساندز رو خوب یادم هست. دبستان می رفتم که روزنامه ها و تلویزیون درباره اش نوشتن و همونجا بود که یاد گرفتم «اعصتاب غذا» یعنی چی.
موفق باشی.

بهار said...

منم بعد از انتخابات بود که کتاب گفتگو در کاتدرال را خواندم و همون احساس فناشدگی داشتم سرگشتگی و میل به خود ویرانی رها کردن ! هیچ کتابی مثل مرشد و مارگاریتا ادم را به مرز جنون نمی کشه درک بی فاصله بودن با جنون را ادم اینجا می فهمه

یک بیگانه said...

سلام
ممنون از این که سر زدی، و آه مظلوم رو بالاخره شنیدی.
خوش بحالت که این امتحانهای کوفتی هنوز آنقدر وقتت رو نگرفته که می تونی کتاب بخونی. من که 2 ماهی میشه "سالهای سگی" رو دست گرفتم تازه رسیدم به وسطاش. کتاب محشریه.
"زنی در ریگ روان" رو هم گذاشتم تو نوبت، اولین کارم بعد امتحانها اینه که بخونمش و با فیلم مقایسه اش کنم. حالا اگه لطف کنی و دوباره زیرنویسش رو آپ لود کنی باعث میشی چند شب جمعه امواتت از دعای خیر خیل عظیم مشتاقان هنر سینما بهره مند شوند.

Anonymous said...

سلام
بعضی کتاب ها حکم رویای صادقه اند
خوبی برادر؟.

rira said...

مدت زیادیه که میام اینجا
یه وقتایی حس میکردم خیلی دوست دارم برم کلبه ی باگ مورن
اونجا از این لجنزار فرار کنم
اما الانا حس میکنم دوست دارم بیام اینجا بخونمت

پیام said...

حواست رو حسابی جمع کن مواظب بهیموت باش و هوس پرواز هم نکن مسیحم به صلیبه...خیلی دلم خواست گفتگو در کاتدرال رو بخونم خیلی...

elham* said...

باید زود تر مرشد و مارگریتا رو بخونم،انگاری اتفاقاش داره جلو تر می افته.،

مهتا said...

من دلم هوس کلبه عمو تم کرده ....
دلتنگی شده هوایی که نفس می کشیم..
ای داد..

سیگاری said...

09359703849 این شماره منه.با اس ام اس خبر بده هماهنگ کنیم مرشد خان

سیگاری said...

شت.یادم رف خصوصی کنم.

Unknown said...

باورم نمي شه .خيلي عجيب بود