خالد
میگفت آنهایی که قانونی اقامت دارند هم
وضعشان بهتر از این نیست.زن
و مرد و بچه همه چپیده بودند توی آلونکی
آن طرف کارخانه.هر
کدامشان که جانی برای کار کردن داشته
باشند از پنج صبح تا هشت شب باید کار
کنند.خالد کامیون
را پارک میکند تا نوبتش بیاید.
اطراف
اصفهان پر است از این کورههای آجرپزی.آجر
اصفهان مرغوب است و میفرستندش مرز مهران،
میدهند به عراقیها وطن نیمه ویرانشان را
بسازند.کامیونی که
جلوی ماست پارک میکند دم یکی از کورهها.
خالد
میگوید روزنامههایی که چسباندهاند
به در کورهها هر وقت قهوهای میشوند و
شروع به سوختن میکنند یعنی آجرها
پختهاند.کارخانه
محوطهای کثیف و بزرگ و نیمه ویران است
که یک طرفش گل درست میکنند و گوشهای دیگر
آجرهایی که به نفت کوره آغشته شدهاند
چیدهاند زیر آفتاب تا برای بردن به کوره
آمده شوند.تراکتورهایی
که توی محوطه آجرهای خام را جابهجا
میکنند گرد و خاک بزرگی به پا میکنند.به
جز سرپرست کارخانه همه کارگرها افغانییند.در
کوره را خراب میکنند و چند افعانی ریز
نقش میجهند توی کوره و سه تا جوانتر که
یکیشان پسربچه پانزده سالهایست میپرند
پشت کامیون.یک سر
تسمه نقاله را تو کوره میگذارند و سر دیگرش
روی کامیون.آجرها
بیامان از داخل کوره بیرون میآیند و
جوانکها باید بی وقفه آجرها را ته کامیون
بچنیند و من به این فکر میکنم اگر جای آنها
باشم به ده دقیقه نرسیده باید نعشم را
بیاورند پایین.اما
جوانکها انگار عادت دارند.حین
کار با آن لهجهای که من چیزی از آن
نمیفهمیدم شوخی هم میکردند.
راننده
کامیونی که منتظر بود کامیونش پر شود و
حالا رفته بود بالا و نظارت میکرد سر یکی
از کارگرها داد میزند.نمیفهمم
چرا ولی ولکن نیست و بنا میکند به فحش
دادن که افغانی مادرقحبه چرا حواست را
جمع نمیکنی.اشک توی
چشم جوانک جمع میشود. خون
خونش را میخورد که چرا اینجا وطنش نیست و
چرا نمیتواند دندانهای این بیهمه چیز
را توی دهانش خورد کند.فقط
به پیرمرد افغانی که دلداریش میدهد آرام
میگوید: آخه چرا به
مادرم فحش میده...
توی
راه برگشت خیلی حرف نمیزنیم.خالد
در حالی که چاییش را هورت میکشد میگوید
یادت هست که عاشق دخترعموت شده بودم
...و من به این فکر
میکنم که چرا وطن فقط برای بعضیها وجود
دارد.که وطن چه چیز
مزخرفیست...
1 comment:
هوم وطن چیز مزخرفیست...
جایی که نه بودن توش بهت خوشی میده، نه فرار ازش.
Post a Comment