Sunday, August 21, 2011

.


رادیو را باز گذاشته بود.روی سجاده بند نمیشد.عرق سردی کرده بود.به خیلی چیزها فکر میکرد.به نصیر که دست از آن زهرماری بر نمیداشت.به حسن‌آقا که آمده بود دم خانه و میگفت بد کردم دستتونو گرفتم و بهتون پول قرض دادم.به برم شکایت کنم آبروتونو ببرم.به خودکشی.به بچه‌ای که پس‌فردا مدرسه‌ها باز میشد رخت و لباس درست حسابی نداشت.به خدایی که اگه راستی پس کو؟به چه گناهی کردیم آخه.به مردم شوهر کردن ما هم شوهر کردیم.به این طفل معصوم چه گناهی کرده.به دلم یه روز خوش میخواد...خلصنا من‌النار یا رب!

1 comment:

احسان ن said...

بعد از هفته‌ها دوباره سر زدم. تلخ بود نوشته‌تان مثل روزهای سرد و تیره درور برومان