Friday, May 30, 2008

ای خردم شکار تو

یک: مربا-نوشت

مرباهایی که درشون پلاستیکیه باز کردن شون همیشه دردسر داره، باید متوسل شی به آب جوش و نوک چاقو و البته مچ هایی ستبر؛ توی مربا ها اما یکی شون هست که آب دوزخ و چاقوی کاکا و مچ رستم هم افاقه نمی کنه، آخرش شیشه ی مربا می شکنه و درش هم باز نمی شه؛ دیروز می خواستم زنگ بزنم مدیر کارخونه ی مربای ماوی جورابشو بادبون کنم که به اصرار و خواهش مادرم بی خیال شدم. اینو نوشتم که بدونین مربای ماوی خریدن نداره و صاحباش اگه اینجا رو می خونن که بعید می دونم سواد هم داشته باشن بدونن که خیلی مخشون تاب داره.

آخه در ِ پلاستیکی رو از داخل چجوری پرس کردی تو ؟

دو: می دونم دوره ی این حرفا گذشته

با حسین و خشایار درباره ی خیانت حرف می زدیم و من داشتم همه ی اون نامه ها رو می سوزوندم؛ ترکیب عجیبی بود رفتار من و حرفایی که می زدیم. می خواستم دونه دونه بخونمشون و بعد بسوزونمشون – یه غزل داره بهمنی : پیش ازآنی که به یک شعله بسوزانم شان / باز هم گوش سپردم به صدای غم شان . . . – اما دیدم این کار تشدید یک حس آزارنده س؛ نخونده سوزوندم شون – یکی شون رو هیچ وقت نخوندم حتا اون موقع ها –

یعنی خدا می تونه یه روزی سوخته های اون کاغذا رو هم دوباره نامه کنه؟ یا فقط تو کار استخون و آدمه ؟

سه:

اولین مجله ای که ازش خوشم اومد و آرشیوش کردم کارنامه بود که توقیف شد؛ هفت بخشی از زندگی م بود که اونم توقیف شد؛ از یه مجله ی دیگه خوشم اومده که می ترسم اسمشو ببرم مسوول ممیزی اینجا رو بخونه فردا درشو تخته کنه!

ازین حرفا گذشته توی لجنزار صدا و سیمای ایران بعضی برنامه ها هستند که به نظرم از دست دادن شون حیفه، یکی ش همین دو قدم مانده به صبح که تا چند لحظه پیش کاکاوند دوست داشتنی با احمد پوری عزیز حرف می زد و صالح علای جان هم که سوتی داد و توی متنی که می خوند مبرا رو خوند میرا؛ هفته ی پیش هم که احمدرضا احمدی رو آورده بودن و من خوشبختانه رکابی تنم بود که یقه نداشت جر بدم؛ همین کاکاوند ِ جان سه شنبه شب ها از ساعت ده تا دو برنامه ی شبانگاهی رادیو پیام رو داره که اونم به نظرم از دست ندین.

مسوول ممیزی عزیز این یکی دو برنامه م رو کنسل کن رادیو تلویزیون مون رو بفروشیم بریم باهاش پفک بخریم.

چهار:

الان که فکر می کنم می بینم خیلی وقته گریه نکردم (درست سه ماه از آخری ش گذشته) یعنی چه مرگم شده؟ من که اینجوری نبودم.

پنج:

مجری رادیو گفت شب خوبی داشته باشید و من فکر کردم یعنی چی این جمله؟ مگه دست منه که شب خوبی داشته باشم یا نه؛ توی ذهنم این جمله رو گذاشتم کنار ِ از سمت راست حرکت کنید و به لطفاً ِ محذوف ِ اول ِ جمله فکر کردم و دیدم آدم می تونه در جواب ِ فرضی ِاین جمله بگه باشه چشم ولی در جواب ِ شب خوبی داشته باشید چی بگه آدم؟ بعد ِ کلی بیراهه رفتن و ماشینو چند بار خاموش کردن و دنده رو بدون کلاچ عوض کردن فهمیدم که نباید این جمله رو می ذاشتم کنار ِ اون جمله؛ آخه اول ِ جمله ی از سمت راست حرکت کنید همونطور که گفتم یک عدد لطفا ً محذوف هستش درصورتیکه اول جمله ی شب خوبی داشته باشید کلمه ی امیدوارم محذوفه که کلا ً جمله رو از حالت امری تبدیل میکنه به یک حالت دیگه. می شه با اطمینان گفت این دست اندازی که من افتادم توش بخش عمده ش به خاطر کتاب ِ فلسفه ی تحلیلی ایه که تازگیا گرفتم دستم و دارم می خونم؛ بحثای جذاب و تامل برانگیزی داره درباره ی عقاید و آرای راسل و ویتگنشاین و درباره ی زبان ِ آرمانی ای که باید متفاوت باشه از زبان ِ روزمره ی گفتگوها که آدم گیج می مونه که شب خوشی داشته باشید یعنی چی ؟!

در هر صورت من دارم می خونمش و ازش لذت می برم و همین الانم رسیدم سر ِ فلسفه ی کارناپ و برم بیفتم توش؛ شما رو هم دعوت می کنم :

فلسفه ی تحلیلی در قرن بیستم ( Twentieth-century Analytic Philosophy)

نوشته ی اورام استرول (Avrum Stroll)

ترجمه ی فریدون فاطمی

چاپ دوم 1384 (چاپ اول 1383 )

1300 نسخه

نشر مرکز

446 صفحه

4500 تومان

No comments: