Sunday, May 18, 2008

از آن دریا کفی افیون

الف : دیر-نوشت

از نمایشگاه کتاب که برگشتم دیدم خونه مون رسما ً روی هواس، همه ی اتاقا مچاله شده بودن، کامپیوتری درکار نبود، موزاییک ها به طرز بی ادبانه ای لخت بودند و از سقف انگار خون می چکید؛ یک هفته ی تمام سه تا ربات فرچه به دست خونه رو نقاشی کردن و تمام این یک هفته من له له می زدم که کی دوباره خونه مون خونه می شه و می شه نشست پشت کامپیوتر و هدفون رو گذاشت توی گوش و همه ی آهنگای هارد رو بریزی توی مدیا و شافلشون کنی و صدا پشت صدا بیاد تا تویی تنها بهانه واسه زنده بودنم من به غیر از خوبی تو مگه حرفی می زنم مرگ را دیده ام من در دیداری غمناک من مرگ را به دست سوده ام کجا سفر رفتی که بی خبر رفتی اشکم را چرا ندیدی از من دل چرا بریدی اگرچه هیچ کس نیومد سری به تنهایی ت نزد اما تو کوه درد باش تاقت بیار و مرد باش ز روی حافظ و این استانه یاد آرید نیستی اما مونده اسمت توی غربت شبونه میون رنگین کمون خاطرات عاشقونه تاتی مار گزدم بی بی مار گزدم سفید مار نوی هی هی سیاه مار گزدم آو سیا ماره خومیش گزیاگه له ناو سینه گه هی هی حلقه بسیاگه . . . . اینو از بابت تاخیر در نوشتن گفتم وگرنه منظور دیگه ای نداشتم.

ب: تهران-نوشت

بلیت برگشت که گیرم نیومد اولین چیزی که به ذهنم اومد صحنه ای از million dollar baby بود که فرانکی به مگی گفت با هواپیما بریم یا با ماشین؟ و مگی در جواب گفت: Flying there, driving back و وقتی توی بیمارستان با خنده این جمله رو تکرار کرد من یکی کمی به بارون پشت پنجره نگاه کردم و . . . بگذریم.

وقتی آدامسی که داداشم موقع آماده شدن بهم داده بود رو هفتصد و خورده ای کیلومتر اونورتر توی بلوار کشاورز پرت کردم حس خوبی بهم دست داد و البته به روح برادران رایت درود فرستادم ! (می دونم دارم مث ندید بدایی حرف می زنم که اولین بارشونه سوار هواپیما می شن ولی به خدا من اولین بارم نیس ولی هیچ دفعه ای اندازه ی این بار حال نداد. )

به راننده ای که از فرودگاه تا میدون ولی عصر باهاش اومدم گفتم تهران وسیله نیست آقا تهران هدفه، چشاش چار تا شد و منتظر موند دیوونه ای که سوار شده ادامه بده، منم ناامیدش نکردم و احساساتم رو ریختم روی داشبورد ماشینش گفتم آقا دوس دارم دهنم مث دهن نهنگ بود از همین آزادی شروع می کردم تهران رو می خوردم تا تهرانپارس، وقت پیاده شدن، بعد ازینکه شماره هامون به هم داده بودیم گفتم می میرمت تهران خانوم1

از پیش سیا که برمی گشتم سمت خونه جهان به طرز عجیبی کش اومده بود نمی دونم تاثیر ترکیب صدای ابی بود که داد می زد کسی که دستاش قفس نیس با بارونی که نم نم می زد و مسیری که تازه انگار فهمیده بود باید بهار رو هم تجربه کنه یا تاثیر اون دو تا پیکی بود که روز قبلش بالا رفته بودم و حالا داشت تاثیر می کرد !

توی همین مستی و وامستی بود که امین زنگ زد گفت عمو کی مبای گفتم تا نیمساعت دیگه اونجام گفت عمو عقربه بزرگه بره روی چند کوچیکه بره روی چند اینجایی و مستی م بیشتر شد

پ: هندونه –نوشت (برای لیلا که هندونه دوس نداره)

خب، شاید دلیلش این باشه که تو فقط هندونه رو توی یه اتاق شیک و مجلل با مهمونای خیلی باکلاس با چنگالای طلایی و نقلی یه جوری خوردی که بیشتر شبیه ادای خوردن بوده تا خود ِ خوردن، بعید می دونم تو ظل تابستون توی مزرعه وقتی که تنها سایه ی ممکن سایه ی خودته، هندونه رو چاقو زده باشی و تشنگی هزارون ساله ت رو باهاش برطرف کرده باشی وگرنه احتمالا ً خوشحال می شدی اگه کسی صدات می کرد: چطوری هندونه ی من ؟

ت: پرسپولیس-نوشت

من نمی تونم قبول کنم هیچ ارتباطی بین پیاده شدن من از ماشین و گل زدن پرسپولیس نبوده، مگه می شه توی یه مسیر دو سه ساعته من دوبار از ماشین پیاده شم و عدل هر بارهم جیک ثانیه بعد پرسپولیس گل برنه و هیچ ربطی بین این دو تا نباشه؟ من مطمئنم اگه من پیاده نمی شدم سپاهان قهرمان می شد.

ث : باز هم خواب-نوشت

کفش هام گلی بود می خواستم گل های کفش را پاک کنم که ماشین کثیف نشود دیدم کف ِ کفشم جدا شده انداختمش دور ماشین که آمد جا برای نشستن من نبود هوا داشت تاریک می شد ماشین رفت پیاده راه افتادم هر دو سه متر یک سگ نشسته بود که هر آن می خواستند حمله کنند انگار می دانستم نباید فرار کنم نباید بدوم می دانستم باید آرام از کنارشان رد شوم همین کار را کردم آخرین سگ را که رد کردم کمی سرعتم را زیاد کردم دنبالم افتاد ترسیدم سرعتم را بیشتر کردم ول کن نبود فرار کردم دنبالم می دوید مثل سگ ترسیده بودم پرش های چند متری می کردم اما کم نمیاورد دنبالم بود می خوردم به شاخه ی درخت ها از روی آب می پریدم سرعتم به طرز خیره کننده ای زیاد بود و سایه یه سایه دنبالم می آمد یکدفعه دیدم بیشتر نمی توانم بدوم باید بایستم هرچه باداباد ایستادم و برگشتم پشت سرم را نگاه کردم سگ نبود دختر بچه ای بود ده یازده ساله گفتم تو کی هستی اینجا چیکار می کنی و به این فکر بودم که اگر مقاومت کرد به زور بهش تجاوز کنم چشمم افتاد به چند نفر که روی آب راه میرفتند عینک داشتند یواش راه می رفتند و چیزی شبیه سرود با خود زمزمه می کردند انگار ارواحی بودند که سرگردان مانده بودند دختر بچه گفت این ها درهای وجودی تواند ما به آغاز برگشته ایم داشتم از ترس قالب تهی میکردم که دختر بچه خودش را انداخت توی آب و خفه شد داد زدم داد زدم داد زدم داد زدم داد زدم شاید اگر مادرم و داداشم بیدارم نکرده بودند هیچ وقت بیدار نمی شدم لامپ را روشن کردم گریه م گرفت از خودم بدم میامد.

ج: کتاب–نوشت

مادام بواری (Madam Bovary)

نوشته ی گوستاو فلوبر (Flaubert, Gustave)

ترجمه ی محمد قاضی – رضا عقیلی

انتشارات مجید

648 صفحه

چاپ سوم:تهران، 1384 ه. ش.

5000 تومان

ج.1 : چگونگی، اجرا یا شاید هم فرم

جایی که مادام بواری و شوهرش (شارل بواری !) می رسن به دهکده ی ایونویل، فلوبر از زبونمادام بواری توضیح می ده که علت اینکه دیر رسیدن این بوده که وقتی که از دلیجان پیاده شدن مادام بواری سگشو گم کرده و هرچی دنبالش گشتن پیداش نکردن، به همین خاطر دیر رسیدن؛ من این لحظه را یک لحظه ی هنرمندانه و خلاق در متن اثر می بینم چرا که گم شدن سگ مادام بواری نشانه ای ست بد از اتفاقاتی که قرار است بیافتد، سگ که نشانه ای ست از وفاداری گم شدن اش بوی خیانت می دهد انگار؛

جایی دیگر، وقتی مادام بواری با لئون توی دهکده قدم می زند و می دانیم که در سرشان و در دل شان چه می گذرد فلوبر دیوار باغی را توصیف می کند که دارند از کنارش رد می شوند و کاهگل روی دیوار که پر است از شیشه هایی که رد شدن از دیوار را تقریبا ناممکن جلوه می دهد (من این دیوار ها رو بارها توی روستایی که زندگی می کردم دیدم) اینجا هم یک اتفاق هنرمندانه رخ می دهد، می دانیم که عملی کردن فکرهایی که در سر مادام بواری و لئون است گذشتن از همچین دیواری ست؛

هر چه فکر می کنم می بینم مشابه این لحظه ها دیگر در رمان اتفاق نمی افتد و این به نظرم یعنی اینکه اهمیت موضوع داستان برای فلوبر آنقدر زیاد می شود که چگونگی اجرای متن را تحت الشعاع قرار می دهد و در ادامه دیگر ازین صحنه های هنرمندانه نمی بینیم؛ کاش اجرای رمان در ادامه هم چنین لحظه های نابی را می داشت .

ج . 2 : چه، متن یا شاید هم محتوا

ازونجایی که خیانت رو گناه نابخشودنی ای می دونم، سرنوشت رقت بار مادام بواری رو حقش می دونم، دقیقا ً به خودم میگم خوب به سرش اومد بدتر از ین حقش بود، زنیکه ی بی جنبه ی ندید بدید؛ همه ی این حرف ها را که با خودم می زنم ته دلم چیزی می لرزد؛ یک فکر ویران کننده در وجودم هست که گر نه اینکه ما حق داریم از زندگی مان لذت ببریم؟ مگر نه اینکه وقتی چیزی یا کسی یا مجموعا ً شرایط ارضایمان نمی کند حق داریم دست به کاری زنیم که غصه سر آید؟ حالا تقصیر مادام بواری چیه که قرارداد های اجتماعی بر علیهشه؟ تکلیف من چیه؟

نظر شما در این مورد چیه؟ چقدر به مادام بواری حق می دین؟

1: می میرمت باسن خانم سطریه از حسین شکربیگی

No comments: