Friday, May 2, 2008

همیشه,هیچ

1-خیلی سریع پیش آمد.همیشه سریع پیش میآید.به چشم به هم زدنی.

2-تصورم این بود که امسال سال خوبی خواهد بود.پر انرِژی با احساس نیرومندتوانایی که همین جور در خودم تقویت میکردم.چه میشود کرد.همین است دیگر!

3-از وقتی که خودم را یادم میآید با ما زندگی میکرد.همیشه پاهایش درد میکرد.همیشه نگران بچه هایش بود و وقتی بچه هایش همه صاحب خانه و زندگی و بچه شدند نگران بچه های بچه هایش بود همیشه. وقتی چایی کمرنگش را (چایی را کم رنگ ولی لب سوز دوست داشت)جلویش میگذاشتم دعایم میکرد.وقتی دستش را میگرفتم تا از پله ها پایین برود دعایم میکرد.وقتی شماره عمه را میگرفتم و گوشی را دستش میدادم دعایم میکرد.همیشه انگار دنبال بهانه بود.

4-اس ام اس به شاه رخ:مامان بزرگم رو بردن بیمارستان حالش بده.فردا میبینمت.

5-باز هم بیمارستان. آخرین باری که اینجا بودم-همین چند ماه پیش- خیلی اذیت شدم.امیدوار بودم دست کم تا چند سال دیگر گذرم به این جور جاها نخورد ولی دست من که نیست.هیچ وقت دست من نبوده.

6-اس ام اس از شاه رخ: کجایی گوسفند؟منتظر تماست بودم.ما رو کاشتی ها!راستی مامان بزرگت چه طوره؟

اس ام اس به شاه رخ:یه گوشه نشستم دارم چایی میخورم و به صدای عبدالباسط گوش میدم.خیلی سیگارم میاد.بیا دنبالم...

No comments: