Sunday, September 5, 2010

حال من بي تو

رومن گاري براي من با يك داستان كوتاه شروع شد به نام فيل يا شايد هم نامه به يك فيل كه توي خدا بيامرز مجله هفت چاپ شده بود و بعدها توي خدابيامرز مجله هزارتو هم يك داستاني به اسم پرنده ها مي روند در پرو مي ميرند از او چاپ شد كه يك روز با حسين بود گمانم خوانديمش و هوش از سرمان پريد كه پريد و بعدها هم خورديم به زندگي در پيش رو كه جاي ضرباتش هنوز هم كه هنوز است كبود است روي تنم؛ ببين اينجامو، اينجامو هم ببين، اينجا رو هم، اينا همه ش مال زندگي در پيش روه، اين پيشينه ها اين شد كه دراز كشيدم تا رومن گاري با خداحافظ گاري كوپر از رويم رد شود كه اولش هم خوب شروع شد و وقتي ديدم فهميده من چقدر نشسته ام روي هر شاخه اي يكي با سنگي تيركماني تفنگ بادي اي يا هر كوفت و زهر مار ديگري نشانه ام رفته و من از بس فرار كرده ام از شاخه اي به شاخه اي حالا روي هيچ درختي بند نمي شوم به جهنم آنقدر ترس ريخته توي تنم كه خوراك هزار ديو و آل و موكل مي توانم بشوم كلي خوش به حالم شد و تازه وقتي ديدم چيزهاي بي ربطي را نشانه كرده سر راه زندگي اش كه بداند كجاها دارد به كدام دره سرازير مي شود بيشتر خوش به حالم شد؛ از ماداگاسكار گرفته تا يك دختر باكره و مغولستان خارجي؛ با اين حال نمي دانم به خاطر تجربه يغما زدگي خودم بود كه به قول ايرن حتا از باهم بودن لني و جس توي رمان حالم به هم خورد و دروغ چرا حسوديم شد و مي شود به هر آدمي كه به چيزي جايي -هرچي هرجا- كه مي رسد يا شلخته بازي و بيحالي رومن گاري كه صد صفحه بيشتر دوام نمي آورد شاهكار نوشتن را و بعد مي پيچد به خاكي، سرازير مي شود به قهقرا و كار رمان تمام مي شود. حتا ناشر ايراني هم دست به دستش داده و جا به جا با غلط هاي تايپي كمك كرده اين سراشيب سراشيب تر شود و زودتر دخل لني و جس و رومن گاري و نشر نيلوفر و همه مان با هم بيايد.

(خداحافظ گاري كوپر/ نوشته رومن گاري/ ترجمه سروش حبيبي/ انتشارات نيلوفر/ چاپ هشتم بهار 88/ 288 صفحه / 4800 تومان)

دست به دامن تاركوفسكي شدم بلكم فرجي شود نشستم فيلمنامه هايش را خواندن؛ توي همان مجموعه "صد سال سينما صدفيلمنامه" شماره چهلش را كه باقيات الصالحاتي است كمياب؛ با كودكي ايوان شروع كردم و كودكي ناتمام و نصفه نيمه كه چه عرض كنم كودكي ِ نكرده ام را ديدم و خواندم و داغم تازه شد. انگار ولاديمير بوگولف و ميخاييل پاپاوا و آندري تاركوفسكي و آندري ميخالكف كونچالفسكي نشسته اند دست به دست هم داده اند انگشت كنند توي زخم هاي كودكيم و هرچه خاطره تلخ از اردوگاه هاي كار اجباري گرفته تا غرق شدن توي رودخانه را زنده كنند برايم و جناب مجيد اسلامي هم چه خوب از پس ترجمه آن برآمده بود؛ هنوز نصفه جاني داشتم؛ آنقدر كه بنشينم توي سفينه سولاريس از فراز اقيانوسي رد شوم در اعماق كه خاطره ها را و دست بر قضا تلخ هايشان را زنده مي كند برايت جوري كه دست به اسلحه ببري مغزت را بپكاني؛ بپكاني خلاص شوي از هرچه خانه ي سوخته خلاص شوي از هرچه برنج هر چه شيشه هرچه كه از جهاني ديگر آمده توي اين جهان به يغما برده معاني را و تاركوفسكي و فريدريخ گرنشتاين با سولاريس مغزم را پكاندند و دم هادي چپردار گرم براي ترجمه اش و با همان مغز پكيده رفتم سراغ استاكر؛ دونفر آدم كه اسمشان مي خورد برادر باشند – بوريس استروگاتسكي و آركادي استروگاتسكي – نشسته اند يك داستان نوشته اند بعد تاركوفسكي آمده بازنويسي اش كرده و خانم مژگان محمد هم ترجمه اش كرده كه من بروم بخوانم از زبان استاكر كه خدايا به اين مردم رحم كن اگر هم نمي كني بگذار لااقل ديوار ديوار باشد و بن بست بن بست و يادم بيفتد وقتي توي مرشد ومارگريتا پول ها جلبك مي شدند و گربه ها حرف مي زدند و چيزهاي ديگري از اين دست كه مي شد چقدر طبيعي بود و حالا وقتي مي بينم كسي دعا مي كند خدايا بگذار ديوار ديوار باشد يعني كه پول هايمان را جلبك نكن يعني كه برمان نگردان به كابوس هايي كه ديده ايم بگذار اين رمضان آنقدر كش بيايد همه مان از پا در بياييد از دست برويم؛ فكر اينكه دردهاي آدم مشترك است آرامم نمي كند در عوض همان درد مشترك كاري تر مي شود و با آن درد كاري مي روم سراغ نوستالگيا كه تاركوفسكي و تونينو گوئرا نوشته اندش با هم و اين تونينو گوئرا را از قبل مي شناختم و فردين صاحب الزماني را البته تمي شناختم كه حالا مي شناسمش دمش گرم به خاطر اين ترجمه و تزريق ِ اين درد غريب غربت وقتي غربت ات هيچ ربطي به جغرافيايي كه در آني ندارد و آخرش هم پيتي بنزين مي ريزي روي خودت جلوي جمعيت ِ بي درد خودت را به آتش بكشي با سوخته هاي تني كه ديگر برايت تن نمي شود بري ببيني تاركوفسكي در ايثار چه كرده و كدام درد مشترك را جان مي دهد كه دوباره و چند باره و صد باره و هزار باره به آتش بكشي حالا گيرم اين بار خودت را نه، خانه ات را و دار و ندارت را؛ اين يكي را خانم ثميني ترجمه كرده كه دم او هم گرم

(جمعا با مقالات و مقدمات و موخرات مي شود از قراري 447 صفحه از قراري 3500 تومان / چاپ دوم 83)

آرام نمي شوم؛ هيچ رقمي آرام نمي شوم؛ از كمدي قاتلين پيرزن (The Ladykillers/ محصول 1955 انگلستان/ كارگردان :الكساندر مكندريك) تا تراژدي نفسگير ترز (Thérèse/ محصول 1986 فرانسه/ كارگردان: آلن كاواليه) كه هركدامشان براي خودشان كسي چيزي جايي بوده اند و من از بس تير زده اند سمتم از شاخه اي به شاخه اي از متني به متني از DVDاي به DVDاي مي روم و آرام نمي شوم.

آرامم كن اي خدا

مرتبط با اين پست در همين بلاگ:

+ خداحافظ گاري كوپر به قلم سيا

+ تنها او بود كه جامه به تن داشت و آستين اش از اشك خيس بود (زندگي در پيش رو)

24 comments:

نسيم said...

چه كردي بابا دمت گرم. حسوديم شد. نه اينكه تا حالا بهت حسوديم نشده بود ها ولي اين دفعه فرق داشت

Anonymous said...

خوشا به حال ات
لختی سکوت و آرامش می خواهم
کو؟ کجاست؟
الان دوست دارم شبیه خوب در -گود بد اوگلی- لئونه وسط بیابون رها بشوم و از بیابون با لبهای تشنه و به هم چسبیده بگذرم و بعد سرم رو توی ظرف آب اسب ها فرو کنم...
اینجوریاست
آقا سیا خوبند؟
امام رخ چطورند؟
ما هم خوبیم

ايرن said...

خره اين چيه نوشتي.دارم تو شركت گريه مي كنم.باورت ميشه.بغض چند روزمو زدي تركوندي با اين نوشته ات.گفته بودم لني گند مي زنه!ديدي؟حالا ما حسوديمون شد يا هر چي ولي گند بود به نظرم!گند
اين روزا بيشتر از هميشه مي فهمم ايثار رو..به آتيش كشيدن رو و زير درخت نشستن رو...
تاركوفسكي ويرانت مي كنه!تو كه تو يغمايي چه احتياجي داشتي به خود ويران گري كه رفتي سراغ تاركوفسكي؟

یازده دقیقه said...

ینی من عاشق این کتاب معرفی کردن های تو ام. از خود کتابه هم گاهی بهتر می نویسی. میدونی آدم هی می خونه هی باز دوباره می خونه.. و هربار میگه وای.. معرکه ای مرد.. معرکه.. می فهمی

ر.ن said...

اول سلاااام م م !

ر.ن said...

اين حال من بی توست
بغض غزلی بی لب
افتاده ترین خورشید
زیر سم اسب شب

ر.ن said...

بهت حسودیم میشه...خیلی خوب میتونی در مورد چیزهایی که روت تاثیر میذارن بنویسی....مثل من مدت ها نیست که خفه خون گرفته باشی و وقتی میخوای دهنتو باز کنی...مثل کمد آقای ووپی یه مشت کلمه بی ربط رو هم سوار بشن و بریزن وسط....حسودیم میشه

هما said...

همیشه میخونمت اما تا حالا نظر ندادم
اما اینو بدون اگه یه روز از دست پستات یه پوت نفت رشانمه مل خوم...

زکریا said...

ببین شاه رخ چه گندی زدی به ملت
تو دپرسی تو زندگی ات به گا یا فنا یا یغما یا هر چیز دیگه داره میره چرا ملت رو به گا می دی
همه رو دپرس کردی
غمگینی به درک
به درک اسفل السافلین
شاید هنوز عده ای باشن که اون راز بزرگ رو نفهمیدن هنوز و بازم به زندگی امیدوارن
مواظب باش بابا
چه خبر از دایی ات ؟

بی تا said...

پرنده ها مي روند در پرو مي ميرند فک می کردم مال یوسا باشد

سام said...

سلام!
مرسی این پستتو دوست دارم به خاطر تمام تصاویر شعرگونه ی سینمای تارکوفسکی.به خاطر باران،برف،اسب،مادر،آینه،عشق،یگانگی...1+1=1
مرسی.بهروز باش.تارکوفسکی ته زنده بودن تو لحظه لحظه سینماش تعامل وحشتناکی وجود داره که دیونه اش میشی.
ما(انسانها)به هم نیاز داریم باید بفهمیم که با هم باشیم برای هم باشیم.

sam said...

يکی گفت که اينجا چيزی فراموش کرده‌ام. مولانا فرمود که در عالَم يک چيز است که آن فراموش‌کردنی نيست. اگر جمله‌ی چيزها را فراموش کنی و آن را فراموش نکنی باک نيست و اگر جمله را به جای آری و ياد‌داری و فراموش نکنی و آن را فراموش کنی هيچ نکرده باشی، هم‌چنان که پادشاهی تو را به ده فرستاد برای کاری معيّن. تو رفتی و صد کار ديگر گزاردی. چون آن کار را که برای آن رفته بودی نگزاردی چنان است که هيچ نگزاردی. پس آدمی در اين عالم برای کاری آمده است، و مقصود آن است. چون آن نمی‌گزارد، پس هيچ نکرده باشد.‌

مهتا said...

ای این قدر به روحت ور نرو بچه جون.. یه کم آروم باش.. مثل من به سرت میزنه نصف شبی تنگه وحشت نگاه کنیا !!

مهدیه said...

به اندازه ی کافی غم انگیز بود که دیگه نتونم چیزی بنویسم ...

مهربون said...

من با این نویسنده محبوب تو اصلا ارتباط برقرار نمی کنم یه کتاب هم جدیدا ازش خریدم ولی ده صفحه می خونم دوباره حمله ور می شم طرف یه کار از نویسنده هایی که دوست دارم !!!!!!!خدا می دونه شایدم یه زمانی خوشم اومد! اما تارکوفسکی رو دوس دارم

Unknown said...

من درد مشترکم
مرا فریاد کن

Anonymous said...

اول اینکه چرا تلفون می زنم جواب نمی دی ...
دو اونکه :
اینکه تارکوفسکی ،آیزنشتاین ، پاراجانوف ،میخالکوف و بروبچه های آسیای صغیر کجایند؟ آیا کنار ملائکه ای که بادشان می زنند مشغول مکاشفات در مورد ساخته تازه کامرون اند یا دارند شراب طهور(؟) می نوشند و شبکه های ایکس دار می بینند..انی وی
خوب نیست آدم تلفون رو قحت کنه ننه... زشته پسرم. گلم . وبلاگ خوبی داری

Unknown said...

بي قراريت به من سرايت کرد. چي نوشتي!! دمت گرم
اول صبح حسابي چسبيد

zelig said...

من زندگی در پیش رو رو از همه بیشتر دوست دارم.یه کتابم داره به اسم لیدی ال که ازش بعیده!مهمترین ویژگیش اون زن شکل ماهشه که تازه بهش خیانتم می کنه.
می گم با این همه حسودی که داری خیلی مواظب خودت باش!!

ناجورها said...

یادمه تلخ ترین و سیاه ترین نوروز برام ، نوروز ۸۶ بود که همین فیلمنامه های
تارکوفسکی رو خوندم و این روزها وقتی میرم پیش مجید اسلامی و می شینیم باهم گپ زدن هنوز هم ازش یادی می کنیم .
بینم این کتاب مجموعه مقالات صفی یزدانیان رو که به اهتمام مجیداسلامی در اومده رو خوندید ؟ شاهکاره .
اون روز بهم خبر داد (اسلامی) که داره کتابی از مجموعه مقالات نغمه ثمینی رو هم آماده می کنه .
من اون مستند هرتزوگ رو دیدم . دنبال بقیه کارهای مستندشم .
سلام هم که یادم رفت .

هنوز هم ارارتمند : ناجور

پیام said...

در مورد خدا حافظ گری کوپر و صد صفحه ی اولش خیلی باهات موافقم، انگار بعد از اون حوصلش سر رفته بود، اصلاً انگار راوی بعد از فصل اول کم شد، اصلاً معلوم نبود راوی کیه؟ کجاست؟ ولی در کل من و بد جوری گرفت!

راهی به رهایی said...

سنگ میشوم
آب میشوم
و سیراب میکنم تنم را از سنگ
همین
-
اینجا خیلی راحتم و خیلی خوشحال . نوشته های شما گویا معنای در خود دارند معنای زنده بودن اسنان با تمام دل تنگی هایش
همین

نگار said...

ای وای
از اینکه آرام نمیشویم

خوشه چین said...

یعنی ترجیح میدی از این به بعد مومو باشی به جای لنی؟