Saturday, November 29, 2008

تنها او بود که جامه به تن داشت و آستین اش از اشک خیس بود

محمد پسربچه ایه که فکر می کنه 10 سالشه؛ مادرش روسپی بوده و محمد از وقت به دنیا آومدن پیش رزا خانم زندگی می کنه؛ رزا خانم زن یهودی ایه که کارش همینه که بچه هایی رو بزرگ کنه که مادراشون روسپی ان و طبق قانون – قانون فرانسه – روسپیا حق نگهداری بچه هاشونو ندارن.

محمد به شدت باهوشه و تمام داستان از زبون محمد روایت می شه؛ تازه ده سالشم نیست و 14 سالشه، اینو وسطای داستان می فهمه – می فهمیم - .

این کلیتی از رمان زندگی در پیش رو بود که براتون گفتم؛ یک رمان فوق العاده زیبا و جذاب از رومن گاری، نویسنده ی فرانسوی (1914 – 1980) با ترجمه ی بسیار روون و خوب ِ خانم لیلی گلستان (1323 - ) – از چنان پدری باید هم چنین دختری خلق بشه – که نشر خوب و محترم بازتاب نگار چاپ اولش رو سال 80 درآورده و من چاپ هشتمش رو که 86 چاپ شده دارم.

چند وقت پیش به گوشم خورد که عوامل جناب سفاک هرندی این کتابو جمعش کرده ن که البته از چنان وزیری چنین کاری هرگز بعید نیست.

از خوندن این رمان بیشتر از یک ماه می گذره و من دستم یه هیچ رمانی نمی ره.

No comments: