Sunday, August 12, 2007

تنها کسانی که مستقیما ً در ماجرا در گیرند می توانند به گونه ای عملی به نمایندگی از خودشان صحبت کنند. میشل فوکو

نمی تونم فکر کنم به اینکه دارم می رم نون داغ بگیرم و تو زندان باشی؛ فکر کنم به اینکه توی آبدارخونه چایی بخورم و سیگار بکشم و تو زندان باشی؛ به اینکه توی سرویس اداره نشسته باشم و تو رندان باشی؛ ناهار بخورم و زندان باشی؛ دراز بکشم و زندان باشی؛ توی پارک با سیا یا حسین قدم بزنم و زندان باشی؛ بخوابم و زندان باشی؛ نمی تونم فکر کنم وسط یه مشت زندانی قلچماق چجوری می تونی سر کنی؛ نمی تونم فکر کنم به اینکه زندانبان به چشم یه هرزه نیگات کنه بخواد بهت دست بزنه بخواد بوست کنه بخواد . . . نمی تونم نمی تونم نمی تونم نمی تونم نمی تونم. دیگه هیچوقت ازم نخواه به این چیزا فکر کنم.

بذار به این فکر کنم که حکومت ها چقدر احمق اند و قدرت عجب چیز مزخرفی است؛ بذار فکر کنم که با زندانی کردن یک آدم چه سودی به حکومت می رسه ؟ جز اینکه احساس سرمستی بهش دست بده که قدرت داره، چه حس دیگه ای بهش دست می ده ؟ یاد حرف فوکو می افتم توی مصاحبه ش با دلوز می گه : " کسی را به زندان انداختن ، کسی را در زندان حبس کردن، از غذا و گرما محروم اش کردن، مانع رفت و آمدن اش شدن، مانع عشق بازی کردن اش شدن، این بی شک عنان گسیخته ترین تجلی قدرت است که می توان تصور کرد. "

بذار به این فکر کنم که چجوری می تونم خودمو آروم کنم؛

ازینکه اینجا رو دارم خوشحالم ازینکه می تونم اینجا بنویسم ازینکه می تونم اینجا بغضمو بترکونم خوشحالم؛ بخوام توی این گرما سیا رو بکشونم بیرون بغضمو بترکونم روی شونه هاش نامردیه؛ خدا رو شکر که می شه در ِ اتاقو بست خدا رو شکر که می شه کیبوردو هل داد عقب جا باز بشه واسه اینکه سرتو بذاری روی دستات؛ خدا رو شکر وقتی داری جواب اس ام اس می دی کسی نمی فهمه چشات چجوریه صدات چجوریه؛

مثلا ً می خواستم به فوکو فکر کنم و اگه قراره اذیت بشم ازین اذیت بشم که توی دنیا هنوز دیکتاتورای زیادی هستن ولی لعنتی باز یه جوری می شه که یاد یه چیزایی می افتم؛

گفته بودم ای کاش یه دستگاهی بود تصویرای ذهنیتو نشون می داد؛ الان دوس دارم مغز آدم مغناطیسی بود تا بشه با یه آهنربای قوی پاکش کرد شاید اون جوری می تونستم از دست این زندانبان مادر ق ح ب ه راحت می شدم ؛ این مادر به خطایی که هر روز و هر شب داره مسخره م می کنه؛ امروز صبح می گفت نامزدت کوچولو تر ازاین بود که مقاومت کنه؛ ای . . . تو هفت آسمونت ؛

می دونم خوندن این سطرها، برای تو لااقل، چیز خوشایندی نیست؛ باشه؛ ادامه نمی دم؛ قسم می خورم می تونم خودمو کنترل کنم؛

می دونی فوکو راجع به نوشتن چی می گه ؟ می گه : " نوشتن عناصر سرکوب شده را آشکار می کند" جای دیگه ای هم میگه : " نوشتن لزوما ً کنشی شورشگرانه است ." دیدی ؟ دیدی هنوز می تونم جمله ها رو به یاد بیارم حتا قسم می خورم هنوز می تونم کوتاه ترین مسیرو برای رسیدن به پارک پیدا کنم هنوز می تونم بفهمم وقتی سیگار می خوای بخری باید اسکناس چه رنگی رو بدی؛ می تونم خیلی زود کبریتو پید اکنم توی آشپزخونه چاقو رو می دونم کجاس؛ حتا جای طناب و نفت رو هم می دونم کجاس؛ حتا هنوز اون داستان کوتاهی که از دی اچ لارنس خونده بودمو یادم میاد فقط اسمش یادم نمیاد و اینکه کجا خونده بودمش، چیزای دیگه ای هم هست که یادم نمیاد ولی مگه همه اینجوری نیستن ؛ مگه نه اینکه همه ی آدما یه وقتایی یه چیزایی یادشون می ره مگه نه اینکه همه ی آدما بعضی وقتا بدخواب می شن ؛ بغض می کنن گریه می کنن؛ مگه نه اینکه همه ی آدما . . . .

20 comments:

Anonymous said...

سلام ! نمی دونم مشکل چیه اما امیدوارم به زودی حل بشه و خبرهای خوبی بشنوین. امیدوارم همه
چیز روبراه بشه

Anonymous said...

ولی بعضی وقت ها نمیشه ادم خودشو کنترل کنه...نمیشه آدم داد نزدنه...نمیشه.......... راستی یه سوال درباره خیانت داشتم لطف می کنی تو وبلاگم جواب بدی؟

Anonymous said...

خواستم یه چیزی بگم... ولی دیگه چی میشه گفت تو این بعدظهر سگی...

Anonymous said...

هاواااااااااااااار

Anonymous said...

سلام
اواسط دوران دانشجویی ، دقیقا همین بلا سر من اومد و الان با خوندن این سطور جای سوزش درد آور و زجر کشیدنهای پیاپی رو با تمام سلولهای بدنم احساس می کنم نمی تونم حرفی بزنم اما شاید مابیشتر از آنکه در بند است شکنجه می شویم
نویسا باشی

Anonymous said...

مگه نه اینکه همه ی آدما درد دارن؟
مگه نه اینکه همه اسیرن؟
مگه نه اینکه ...ببین
من از پشت اس ام اس هم میتونم صدا رو و چشارو حدس بزنم
نبینم انقدر خراب و داغون باشی عزیزم
انقدر حس تو نوشتت بود که بغض کردم و میرم که بترکم
خوب شو
بخند
همه چی یه روز تموم میشه
نمی گم قوی باش چون خودم نمیتونم باشم اما تظاهر کن که هستی اینو من خوب بلدم
فدای خودت و دردات
نادیا

Anonymous said...

اینجا خودش یه زندان بزرگه شاهرخ جان
توش نه میذارن غذا و گرما رو بفهمی
نه عشقبازی کنی
نه آزاد باشی
...
دیوارها هم دیگه ابهت خودشونو از دست دادن
پست قبلی رو هم خوندم
با اینکه نمی دونم دقیقا قضیه چیه
ولی منم آرزو می کنم که نه ماه رخ
و نه هیچ کس دیگه ای
تاریکی های زندان رو هیچ وقت نبینن
.

Mona said...

چقد حس كردم دلت گرفته بود

مگه نه اينكه حس آدما هيج وقت به آدم دروغ نمي گن؟

Anonymous said...

سلام! من با دات آی آر فیلتر نیستم

Anonymous said...

خوبه تو جاي براي گريه كردن داري بيچاره ماهرخ

Anonymous said...

چه خبره اینجا؟
زبوبنم بند اومد؟
زندان چیه؟
وای یعنی همه اون اتفاقا داره دوباره تکرار میشه؟
وقتی با نوشتن حالت خوب میشه .بنویس.

Anonymous said...

می تونم حالت رو درک کنم .. یکی بهم گفت باشد اندر پرده بازیهای پنها غم مخور.. منم به تو می گم.. ..

Anonymous said...

چیزی در نوشته ات هست که از خشم گذشته، از درد گذشته ، از تنفر گذشته. باور کن سیال است آن چیز.حالا آمده اینجا و توی گلوی تک تک ماها قلمبه کرده خودش را.شاید یک قزل آلا باشد،بله به گمانم خودش است

Anonymous said...

ببخشید.آتیش داری؟؟

Anonymous said...

حرفم نمیاد .
راستی شما چه نظری در مورد طرح نیک دارید ؟
http://www.niiik.blogfa.com/

Anonymous said...

سلام
...

نمی دونمی چرا یهو دلم کشید که سه تا نقطه بذارم اینجا تا خودت پرش کنی . شاید یه جور حس همدردی یا یه همچین چیزی

همین دوست من

Anonymous said...

خوب بود خيلي خوب. ولي چقدر بند اولش به دلم نشست، نشست كه دلم رو فشرد. خيلي عالي بود. بي واسطه و بدون تحليل تمام حرف رو زدي. دست خوش رفيق.

Unknown said...

چی شده؟
غمتو نبینم چرا اینقدر غمگینی؟

Anonymous said...

ميدوني !؟
بهتر !... من كه طاقت شنيدن صداي زرزر اون راديوي لعنتي اش رو ندارم اما
...
خدائيش تنهايي بد درديه ... بس كن بابا


اصلا ولش كن
!



آ - الف - ـا
ب - بـ
پ - پـ
ت - تـ
ث - ثـ
جيم .. جيم مثل جيم جار موش
(قهوه و سيگار رو دوباره ببين بچه !)

Anonymous said...

گریه کن گریه قشنگه... گریه سهم دل تنگه....
دلم گرفت...
با این که نمی دونم چی شده دقیقن... اما...
چی بگم؟!

دل تنگی های آدمی را باد ترانه ای می خواند... رویاهایش را آسمان پر ستاره نادیده می گیرد
و هر دانه برفی به اشکی نریخته می ماند....