Saturday, October 20, 2007

چشامو ببندید کسی منو نبینه

.ش :فک کنم یه ماهی می شد که سرم توی لاک خودم بود.اون تو خیلی تاریک بود هنوزم وقتی به عقب نگا می کنم سرم گیج می ره
الف:همه می گفتن اونی که تی شرت قرمز پوشیده بود حتما مرده یه دو سه متری پرت شده و با کله افتاده بود. کله اش به اندازه یه سیب زمینی درشت ورم کرده و یه پاش شکسته احمد رو خدا دوباره بهمون داد
ه:هنوزم وقتی قراره برم مسافرت با اتوبوس یاد اون دفعه ای می افتم که مجبور بودم ده دوازده ساعتی رو پاهات بخوابم بعد که چشامو باز کنم یه صورت کلافه رو ببینم لبخند بزنم بگم صب شد مامان زهرا باید اعتراف کنم اصلا بالش خوبی نیستی.خیلی خوشحالم که دارم می یام ببینمت
ر:خنده در تاریکی اثر ناباکوف رمانی که تو این یه ماه تاریکی بهم لبخند می زد وخیلی از لحظه هام رو باهاش تقسیم کردم یکی از بهترین کتابایی بوده که تا حالا خوندم .داستانی که همزمان حس لذت از یک اثر فوق العاده(از همون پاراگراف اول متوجه می شی که با یه اثر معمولی روبرو نیستی) رو با حس آزار از خیانت که در سراسر داستان باهات قدم می زنه مخلوط می کنه .از خوندن اش لذت بردم.
خ:این روزا که کمتر همدیگرو می بینیم بیشتر بهم فک می کنیم .اوضاع خیلی بده مجبورم یه تصویر دو سه ساعته رو اونقد خلاصه کنم که بشه یه اس ام اس یا اونقد یه احساس بزرگ رو خلاصه کنم که بشه یه جمله خیلی کوتاه که دلم برات تنگ شده یا اینکه خیلی دوست دارم.

No comments: