ی : یکی این کتابو از من بگیره
این روز ها دارم یه رمان هولناک می خونم ، اینکه می گم هولناک یعنی واقعا ً هولناک ها ، به محض اینکه تموم بشه یه پست در باره ش می نویسم؛ همینو بگم که به خاطر رگه های مازوخیستی ای که دارم فوق العاده ازش لذت می برم.
پ : روزهای زوج را به خاطر این کنجی که پیدا کرده ام دوست دارم؛
هنوز دور سوم تمام نشده خسته می شوی، کج می کنی سمت رختکنی که رختکن نیست، عجله ای لباس ها را می پوشی دوست نداری توی این فاصله کسی مثلا ً بگوید خسته نباشی و نتوانی جواب بدهی، مثل کسی که دستشویی دارد بدو بدو می روی سمت آبخوری ای که ابخوری نیست و نرسیده به خلوتی که احتمالا کسی نمی بیندت می ترکونی این لعنتی ای که از ظهر گیر کرده؛
ن: هر کی که رانندگی بلده معنی ش این نیس که تصادف نمی کنه
نمی دونم چرا نکته ی به این سادگی رو نمی تونم بهت منتقل کنم، من که می دونم تو حواست هست می دونم بچه نیستی می دونم تجربه داری می دونم دفعه ی اولت نیس ولی من وقتی ماشینو می گیرم می زنم بیرون و همه هم می دونن که چقدر احتیاط می کنم ولی بهشون حق می دم نگرانم باشن و به همین خاطر خیلی وقته ماشینو نگرفتم چون فکر می کنم به استرسی که برای بقیه ایجاد می کنه نمی ارزه .
دوباره الف : (سوئ تفاهم نشه از من نیست)
شب ِ غم
به جانم
تنیده
بیا
ای سپیده بیا
غم
آتش به جانم کشیده
بیا
ز چشمم
ستاره
دمیده
بیا
ای سپیده
بیا
الف : کسی نیس این درو باز کنه ؟
این روز ها دارم به هر دری می زنم بتونم با خودم کنار بیام و نمی تونم؛ همیشه از یه جور خاصی از آدما بدم اومده ( الان حوصله ی توصیف کردنشونو ندارم بعدا اگه یادم بود در موردشون می نویسم ) و سعی کردم ازشون فاصله بگیرم اما فکر نمی کردم که نقطه ی دقیقا ً مقابل همون آدما هم لزوما ً کنار اومدنی نیس ( به خودت نگیر منظورم لزوما ً تو نیستی )
No comments:
Post a Comment