Tuesday, October 16, 2007

با چهار روز تاخیر به خاطر خرابی کیبورد و مشغله های دیگر هم البته

الف :

نمی دونم روزی که ازم بپرسی " دایی، تو روزی رو که من دنیا اومدم یادته ؟ " چقدر از این روزا و شبا یادمه، شاید چشامو ببندم، یه پک عمیق به سیگارم یزنم و بگم یه چیزایی یادمه دایی، مثلا یادمه یه روز ِ جمعه بود روزی که فرداش به خاطر عید فطر تعطیل بود حتا یادمه پس فرداش هم استقلال با پیروزی بازی داشت؛ من تازه چند ماه بود رفته بودم سر کار، توی این چند ماهه با مدیر بیمارستانای مختلف آشنا شده بودم ولی اون روز چون تعطیل بود مدیر بیمارستانی که تو توش دنیا اومدی نبود، زنگ زدم حاجی خودش سپرده بود به بچه های اتاق عمل خانمش هم سفارش کرده بود به زایشگاه، _ شاید میگی اینا برام مهم نیس دایی از چیزای دیگه بگو – اون روز مادربزرگت طبق معمول همیشه کلی رو اعصابمون پیاده روی کرد، کارش همین بود، متخصص به هم ریختن اعصاب اطرافیان بود، یادمه روزی که یه جا خوندم که تنها کسی که توی ایران ِ اون روز دکترای جنگ روانی داره سعید حجاریانه پیش خودم گفتم قسم می خورم شاگرد مادربزرگت هم نمی شه ! برای اینکه بیشتر اوضاع دستت بیاد چند لحظه ازون چند ساعتی که مادرت اتاق عمل بود که تو به دنیا بیای رو برات می گم چجوری بود؛ من توی حیاط بیمارستان نشسته بودم روی یه نیمکت که یکی دیگه هم روش نشسته بود، یکی که نمی شناختمش، چند متر اون طرف تر داییم و حسین هم نشسته بودن روی یه نیمکت، شاید داشتن راجع به این حرف می زدن که چجوری منو از تصمیمی که گرفته بودم منصرف کنن اگه منصرف نشم چی ؟ اگه کوتاه نیام؟ می دونستن که وقتی لجباز می شم چجوری می شم، شاید دایی داشته به حسین می گفته پریروز به عموی دختره زنگ زدم گفتم قضیه از طرف ما کنسله ، شاید حسین گفته اگه خودش بفهمه خیلی بد می شه شاید دایی در جوابش گفته بدتر از ین نمی شه که بره اون دختره رو بگیره که، حتم دارم حسین یه نفس عمیق کشیده و گفته خدا به خیر کنه . روی نیمکت روبروی من که چهل پنجاه متری از من فاصله داشت اکبر نشسته بود با صادق ، شاید صادق از اکبر پرسیده چی شد ؟ زن نگرفت ؟ اکبر هم گفته : ول کن بابا ، حوصله داری، اون روز رضا سرکاربود، زنش خونه بود بعد از ظهرش با سیا رفتیم پیش حسین، حسین یه نمایشنامه نوشته بود که برامون خوندش و سیا هم رابرا با دوربین گوشی نوی من عکس می گرفت. حتا یادمه شبش با سیا کلی راجع به این صحبت کردیم که چه چیزایی طبیعیه چه چیزایی طبیعی نیس ؟ و اینکه برای طبیعت چه فرقی می کنه که مورچه ها تپه هاشو سوراخ کنن یا آدما کوه هاشو یا لایه ی اوزونشو ؟ و آیا طبیعت امر اصلاح پذیره یا نه ؟ و کلی حرفای دیگه - الان بعد این همه سال هنوز هم بعضی وقتا داریم راجع به این موضوع حرف می زنیم -

یادم نیس اون موقع کی رییس جمهور بود، کی رییس مجلس بود، کی کاپیتان تیم ملی بود، یادم نیس اون سال کی قهرمان جام باشگاه ها شد، یادم نیس نوبلو دادن به کی یادم نیس جایزه ی کن رو کی برد، ولی یادمه سال بدی بود سالی بود که مجبور شدم پا روی خیلی چیزا بذارم .

ادامه ی الف :

سیا روزی که دایی شد پیشنهاد کرد که اگه دایی نشدین حتما بشین خیلی باحاله، راس می گفت، دایی بودن خیلی چیز با حالیه من که قبلا عمو هم شدم با قطعیت می گم که اصلا قابل مقایسه نیستن این دوتا !

No comments: