Saturday, December 8, 2007

سارا

بچگیها من همیشه گرگ بودم.سارا یک سال از من بزرگتر بود دوسال از سعید.اول ابتدایی بودم گمانم که پدرم طبقه ی پایین را اجاره داد به آنها و چند سالی ماندند.جز خویشانمان بودند انگار .حتی گاهی در مهمانیهای خانوادگی ما هم شرکت میکردند.

آدم بزرگ که میشود بعضی چیزها زشت است.سارا را دوست داشتم سعید را نه.جرزن و اعصاب خوردکن بود.گاهی وقتها هم مهربان میشد ولی فقط گاهی.سارا اما همیشه آرام و دوست داشتنی بود.گوشه ای مینشست و با عروسکش حرف میزد.گاهی توی بازیهای ما بود.بچگیها من همیشه گرگ بودم.وقتی میدوید گیسهای بلندش توی هوا جرخ میزدند و میرقصیدند.دلم نمیامد بگیرمش.دوست داشتم هی دنبالش کنم و گیسهای بلندش را تماشا کنم.آدم اما وقتی بزرگ میشود ...توی خیابان که میبنمش از دور باورم نمیشود.همان سارا همان آرامش.میدوم که به او برسم ,میخواهد سوار تاکسی شود.دلم میخواست باز هم گرگ میبودم.تند تند دنبالش بدوم و دست آخر که میبینم خسته شده دستم را دور گردنش حلقه کنم.اما آدم که بزرگ میشود...

_سیاوش؟

_سارا

_باورم نمیشه.تو ؟اچقدر بزرگ شدی.

دلم میخواست بغلش کنم.ولی...

فریده خانم همیشه مریض بود.سنگ صفرا داشت.آن روز از درد به خودش میپیچید و جیغ میزد یا فاطمه زهرا!مادرم آمبولانس خبر کرده بود.فریده خانم هی جیغ میزد.سارا گوشه ای زانوهایش را بغل کرده بود و از ترس گریه میکرد.فریده خانم را سوار آمبولانس کردند و بردنش.سارا هی گریه میکرد.دستم را انداختم دور گردنش و گفتم:مامانت خوب میشه.نترس مامانم همراشه.

_چقدر بزرگ شدی؟

_تو هم بزرگ شدی .خانم شدی.

چند دقیقه ای میرویم پارک آن نزدیکیها.از زندگی میگوید و اینکه...

_اسمش کیوانه.مهندسی مکانیک خونده.اممم پسر خوبیه.تو چی؟کدوم دختری قاپ داداشیه ما رو زده اسمش چیه؟

_فعلن که کسی رغبت نکرده چیزی از ما بدزده!میخندد.

میگویم: عمو نمیشه نرین؟میخندد و میگوید دست خودمون که نیست و به پدرم نگاه میکند و ادامه میدهد :بالاخره باید زحمت و کم کنیم.میروم گوشه ی حیاط و زانویم را توی بغلم میگیرم و کارگرها را نگاه میکنم که یکی یکی اسبابها را عقب تریلی میچینند و آن وسط فریده خانم هم هی میگوید مواظب باشین.شکستنیه.سارا میآید و کنارم مینشید دستش را دور گردنم حلقه میکند.میگوید:سیا شیراز خیلی دوره؟

No comments: