خیلی زود خراب شد خیلی زود؛ راستش من دیگه روزایی که هنوز خراب نشده بود رو یادم نمیاد؛ هر چی زور می زنم خاطره ی پرت یکی ازون روزا یادم بیاد نمیاد، فقط یادمه وقتی مال خونه ی مصطفا اینا خراب شده بود گذاشتنش روی پشت بوم، بعدشم انقد باد و بارون خورد که دیگه ارزش نیگر داشتن نداشت دادنش به یکی ازین نمکیا به جاش یه بسته نمک گرفتن، یددار؛
ما هنوز داریمش؛ تمیزش می کنیم؛ شبا روش ملافه می کشیم، صبح که میشه زیرشو تمیز می کنیم سنگینه اما عادت کردیم همه مون؛ بیرون که میریم با خودمون می بریمش؛
پسر مصطفا همسن منه؛ پریروزا بچه ش به دنیا اومد؛ هنوز ازین که مراسم عروسی ش نرفتم دلخوره؛ هیچ وقت فرصت نشد براش توضیح بدم اون شبی که اون مراسم داشت من داشتم چیکار می کردم؛ بگم هم باور نمی کنه؛ شاید فکر می کنه ما هم دادیمش نمکی و به جاش یه بسته نمک یددار گرفتیم .
No comments:
Post a Comment