Saturday, November 22, 2008

از ساغر او گیج است سرم

ازون چیزی که می ترسیدم سرم اومد؛ همیشه همین جوری بوده؛ حجت می گقت اگه از مار نترسی کاریت نداره اما اگه ازش بترسی میاد سمتت؛ یادمه اکبر هم بچه که بودم می گفت اگه از سوسکا نترسی کاریت ندارن ولی اگه ازشون بترسی میان می رن توی لباسات؛ ازین مثالا تا دلت بخواد توی زندگی هست؛ حالا هم من از همون چیزی که می ترسیدم سرم اومد. بالاخره دیوونه شدم.

No comments: