Sunday, January 3, 2010

نمي دانم كجايم

دوست ِ به شدت حواس پرتي دارم كه معمولا خاطراتي را كه از حواس پرتي اش تعريف مي كند كمتر كسي باور مي كند؛ مثلا يك بار كه مادرش گفته بود برود از تانكر نفت توي حياط – براي شما كه نسل اندر نسل خانه تان گاز كشي بوده مي دانم اين كلمات كمي غريب اند: تانكر و نفت – برود از تانكر توي حياط نفت بياورد براي چراغ نفتي، رفته بود پيت نفت را گذاشته بود زير شير ِ تانكر - توي اين فاصله به چي فك كرده بوده خدا مي دونه – بعد شير تانكر را بسته، در ِ ِ پيت را بسته، طول حياط را طي كرده آمده از توي هال رد شده رفته نفت را ريخته توي آبگرمكن نفتي، آبگرمكن را روشن كرده منتظر مانده تا عقربه ي آن برود روي شصت، بعد لخت شده، رفته زير دوش، شامپو ريخته كف ِ دست، سرش را كف مال كرده، وقتي داشته كف ها را بيشتر و بيشتر مي ماليده روي سرش يادش آمده كه اصلا قرار نبوده حمام كند و نفت را براي آبگرمكن نياورده بلكه براي چراغ نفتي آورده و . . . .

وسط ِ خواندن ِ نظريه هاي جامعه شناسي ديدم اصلا قرار نبوده من دانشجوي كارشناسي ارشد مطالعات فرهنگي باشم من مي خواستم همه ي كارهاي داستايفسكي و هاينريش بل و يوسا را بخوانم مي خواستم فيلم هاي تاركوفسكي و پازوليني را ببينم قرار نبود اينجا باشم با اين سر و وضع

No comments: