"سفر شب" نوشته ي "بهمن شعله ور" را به لطف يك دوست خوب خواندم.
رمان با فصل ِ معرفي ِ چند دوست آغاز مي شود: شاپسر، هومر، كاووس و سوري؛ كمي جلوتر شخصيت ِ رضا هم وارد مي شود. با تك تك ِ شخصيت ها آشنا مي شويم، اطلاعات ِ لازم به صورت ِ مفيد و قابل قبولي ارائه مي شوند، شخصيت ها اهميت پيدا مي كنند، هنوز نمي دانيم كدام شخصيت قرار است شخصيت اصلي باشد.
در فصل بعدي روي هومر زوم مي كنيم، اختمالا شخصيت اصلي قرار است هومر باشد اما هنوز مطمئن نيستيم، فقط سرنوشت ِ هومر براي مان مهم شده است.
فصل ِ سوم معرفي آقاي پولادين است، پدر هومر؛ گذشته اش، فكر هايش، خانواده اش، چشم انداز ِ آينده اش، همه را مي فهميم، ممكن است ازش خوشمان بيايد ممكن هم هست نه
بعد، Fade مي كنيم روي زن ِ آخر ِ آقاي پولادين، نامادري ِ هومر؛ فصلي خوب و دوست داشتني، تماما مونولوگ هاي احتمالا دروني ِ يك آدم وقت ِ صبح توي رختخواب مثلا؛ اگر بتوانيم براي اين فصل به صورت مجزا يك فرم در نظر بگيريم مي توان نمره ي بالايي به آن داد.
بر مي گرديم به هومر و بخش ديگري از زندگي اش، تقريبا مطمئن مي شويم شخصيت اصلي همين هومر است، زندگي دانشگاهي اش را مي بينيم و درگيري هايش را؛
بعد، آدم هاي توي كافه را مي بينيم كه همنشينان ِ گاه گاهي ِ هومرند و بر عكس ِ آن جمله ي كليشه اي كه اول اين رمان هم آمده كه هرگونه شباهت بين آدم هاي داستان و شخصيت هاي واقعي تصادفي است، شباهت هاي انكار ناپذيري بين شخصيت هاي توي كافه و آدم هايي كه راجع بهشان صحبت مي شود با آدم هاي واقعي مثل ِ شاملو، هدايت، جمال زاده، نيما و . . . مي بينيم – در اين باره يادم باشد جلوتر بيشتر حرف بزنم –
بعد، يك فصل كوتاه درباره ي پسر يكي از دوست هاي هومر
بعد، مي رسيم به اكبر شيراز؛ لات، لمپن، دوست داشتني، با مرام و هر صفت خوب ديگري كه مي توانيد به او نسبت دهيد. باز هم در يك خرده-فرم ِ زيبا با مونولوگي زيبا مواجهيم كه ارزش ِ كار را بالا مي برد.
شك مي كنيم شخصيت ِ اصلي هومر باشد
بعد، با حسين ساوه اي يا همون حسين ديپلمه آشنا مي شويم شخصيت مثبت و مظلوم ديگري كه البته كمي هم خرده شيشه دارد.
شك مان بيشتر مي شود، هنوز نمي دانيم شخصيت ِ اصلي كدام است و اصلا بايد دنبال ِ شخصيت ِ اصلي هم باشيم يا نه
بعد مي فهميم حسين چجور با اكبر شيراز و هومر آشنا شده است.
بعد، يك فصل تكان دهنده داريم كه دوست ندارم آن را لو بدهم، من اشك توي چشم هايم حلقه زد، موهايم سيخ شد و اعصابم خورد شد وقتي خواندمش
توي همان فصل كمي هم با خواهر ِ اكبر شيراز آشنا مي شويم؛ البته فقط كمي در حد يكي دو خط
بعد با ارژنگ آشنا مي شويم، دوست ِ هومر.
در آخرين فصل بخشي از نمايشنامه ي سوررئال يا شايد پست مدرني را مي خوانيم كه هومر نوشته و توي آن شخصيت هاي اصلي مسيح هستند و مريم و مجري تلويزيوني كه ازشان سوال مي پرسد و . . . .
داستان تمام مي شود.
تك تك شخصيت هايي كه گفتم طوري پرداخت مي شوند كه توي خيابان ممكن است كسي را باهاشان اشتباه بگيري، يعني براي من حتما پيش خواهد آمد كه مثلا هر كدام از اين آدم ها را كه اسم بردم بعدا توي تاكسي، اتوبوس، هواپيما، مهماني يا . . . ببينم و اين بزرگترين نقطه قوت كار است به نظرم.
اما كلي هم شخصيت پا در هوا از پسر ِ دوست ِ هومر تا شاپسر و سوري وكاووس ومخصوصا رضا گه چقدر پتانسيل داشت براي ادامه دادن تا خواهر ِ اكبر شيراز و زن ِ آقاي پولادين و . . . همه و همه بيشتر از آنكه شخصيت يا تيپ باشند بهانه هايي هستند براي شعله ور كه علاوه بر بيان فضاي اجتماعي ِ آن سال ها كمي هم خرده حساب هايش را با كساني كه دوست ندارد صاف كند؛ كاري كه گلستان هم معمولا توي كارهايش مي كند و مخصوصا توي اسرار گنج دره جني كه قبلا هم گفته بودم اين نكته را؛ اما همينجا كه گفتم گلستان، آن نكته اي را بگويم كه پيشتر گفتم يادم بندازيد! توي مقدمه ي اسرار گنج دره جني گلستان نوشته بود (نقل به مضمون): هر گونه شباهت بين آدم هاي اين داستان و آدم هاي واقعي مايه ي خجالت آدم هاي واقعي بايد باشد و من چقدر ار صراحت و بيان ِ زيباي اين آدم لذت بردم. اينجا به نحو كمتر هنرمندانه اي اين اتفاق مي افتد شباهت هايي عمدي بين ِ شخصيت هاي داستان و شخصيت هاي واقعي هست كه خالي از ظرافت است و همانطور كه قبلا گفتم بيشتر به تصفيه حساب هاي شخصي مي ماند.
در مجموع داستاني است كه بايد خواند به دلايل مختلف كه مي توانيد در سطر هاي بالا پيدايشان كنيد.
باز هم از اين دوست ِ خوب ممنون براي :
سفر شب نوشته بهمن شعله ور
No comments:
Post a Comment