Monday, February 8, 2010

چارمیخ

نوشته هاي مناسبتي را كمتر دوست دارم؛ وقتي قرار است به مناسبتي بنويسم عذا مي گيرم، سه سالگرد قبلي را سيا نوشته بود امسال هم خيلي اصرار كردم بنويسد اما قانع نشد، تازگي ها سخت قانع مي شود، نمي دانم چش شده، قبلا ها "نه" توي كارش نبود، الان كار را به جايي رسانده ديشب مجبور شدم ازش "خواهش بكنم" بيايد كمي زير برف قدم بزنيم، اين پست امروز را هم ديروز مي خواستم پابليش كنم كه امروز درباره زبرجد بنويسم و پست سالگردمان بشود پانصدمين پست كه به لطف حكومت و بسته بودن بلاگر نشد؛ به هر حال تاريخ نشان داده توي اين مملكت برنامه نمي توان ريخت يعني زمين ِ اين مملكت براي برنامه مناسب نيست بريزي در نمي آيد در هم كه بيايد خوب رشد نمي كند خوب هم كه رشد بكند ميوه نمي دهد ميوه هم بدهد خوشمزه نيست تازه گيريم خوشمزه هم باشد مهم اين است كه هميشه عمل بيايد كه نمي آيد تازه عمل هم كه بيايد توي اين مملكت برنامه نمي توان ريخت.

بگذريم

امروز چهار سالمان را تمام مي كنيم و مي رويم توي پنج سال؛ يعني روسپيگري هم از برادرزاده ام بزرگ تر است هم از خواهرزاده ام هم از خواهرزاده ي سيا؛ بيخود نيست وقتي ماموريت اداري پيش مي آيد و چند روزي از اينترنت دورم اولين كسي كه دلم برايش تنگ مي شود همين جاست؛ ديروز غروب هم داشتم فكر مي كردم اگر بلاگر براي هميشه تعطيل شود شايد اصلا ازين به بعد نه فيلم ببينم نه كتاب بخوانم، جدي ميگم؛ يعني اگه كسي نباشه كه براش بگي چي ديدي و چي خوندي ديدن و خوندن مثل ليواني ميشه كه از دستت بيفته و بشكنه و بايد بندازيش دور بري پي الواطي؛ اما تا دلت بخواهد توي اين مملكت نوستالژي عمل مي آيد اصلا هرچقدر آينده رو به موت است گردن ِ گذشته روز به روز كلفت تر مي شود؛ شرط مي بندم همان عده اي كه مطلب را تا اينجا نخوانده اند و نصفه نيمه ول كرده اند اگر اين جوري شروع مي كردم كه چهارسال پيش در چنين روزي من وسيا از سر دلتنگي رفته بوديم يه قبرستوني كه سي چل كيلومتر دوره از خونه مون و توي حد فاصل قبرستون و امامزاده ايده ي درست كردن يه وبلاگ مشترك به ذهنمون زد و . . . حتما مطلب رو تا ته مي خوندن؛ ولي براي من لااقل – سيا هم احتمالا- اين دسته از مخاطبا كه كمتر نوستالژيكن مهم ترن .

24 comments:

پیام said...

پنج ساله شدن خوب است، نوستالژی خوب است ، امام زاده خوبست، خواهر زاده خوبست
فقط من خوب نیستم و تو انگار

dan said...

mer30
mazel tov

dan said...

mer30
mazel tov

Unknown said...

تولدش مبارک
اميدوارم تا هرموقع که دلتون مي خواد موفق بشيد بنويسيد و خدا اون روزو نياره که ديگه نخواي فيلم ببيني يا کتاب بخوني

مهربون said...

سلام تولد_عید شما مبارک:)))))))))))))

مهربون said...

ای پنج ساله شد وبلاگت مبارکه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه ه

ايرن said...

پنج سالگيتون مبارك....
چه قدر راجع به گذشته خوب گفتي و گردن كلفتش....

اراکده said...

ایشالله به یاری امام زمان و فرامین آقا تولد 1404 رو بگیریم صحیح و سالم کنار دوستان با شادی... نصر من الله و فتحمون قریب و بشر الصابرین

کاریز said...

احتمالن به مرض که چی مبتلا شده .
سیا را می گویم

مهتا said...

مبارک باشه .. اینقدر گشتم تا اولین کامتنم که برات گذاشتم پیدا کردم :پی

https://www.blogger.com/comment.g?blogID=2091439081273506160&postID=4631640578213486667&isPopup=true
:))
ایشاهه همیشه سلامت باشی و بنویسی .. من که خیلی از خواندن فیلم شناسی ها استفاده کردم..
ممنون از نوشتنتون

سروش ستایش said...

بابا تولد
سلام
تبریکات مخصوص برای آدمهای مخصوص
حیف که فضا مجازیه وگرنه دست خالی نمیومدیم! (خالی سیزده بود. بشنو و باور نکن!) راستی آدم وقتی سرگیجه رو میبینه روانی میشه دوست داره با طناب خودشو دار بزنه تا بره پیش پرندگان. طلسم شده است این فیلم! عجب جمله سازی ای کردیم با هیچکاک. بازم تولدتون مبارک

شهاب said...

اما تا دلت بخواهد توي اين مملكت نوستالژي عمل مي آيد اصلا هرچقدر آينده رو به موت است گردن ِ گذشته روز به روز كلفت تر مي شود؛
این تکه از نوشته رو خیلی دوست داشتم
می دونی عمر بدجوری می گذره و یکی از لذت های زندگی خوردن حسرت گذشته است !

امیر said...

سلام،
مبارکه.
فکر نکن وقتی که میری ماموریت و نمینویسی فقط خودت دلت برای وبلاگت تنگ میشه، ماها بیشتر دلمون برای نوشته هات تنگ میشه.
راست میگی ، توی این مملکت فقط باید گفت: دریغ از پارسال.
اما خوب ما دلمون رو به آینده خوش کردیم، هر چند که گذشته واقعی تر به نظر میرسه.
موفق باشی. ایشالا تنت سالم باشه و دلت شاد و همیشه بنویسی و ما مهمون وبلاگت باشیم. بازم تبریک میگم.

sahar said...

sorry, in keyboarde, farsi nadare...
salam.
tavalodesh kheili kheili mobarake... omidvaram hala hala ha benevisin...
agha manam delam barf khast...
delam kheili baraye in postat ke az khodetun minevisi tang shode bud...

مهربون said...

اینقدر فکر می کنی خسته نمی شی خسته نمی شیم دوباره خوندمت چقدر خوب وصف کردی حال ؛اکنون مارو . ای دیگه میگذره . گاهی دلم می خواد از این کلمه تکراری یک هفت تیر بسازم شلیک کنم به مغزم !خوب میگذره که چی ! عمرما هم میگذره افسوس

بی تا said...

مبارکا باشه !!! کم پیدا شدی رفیق جان؟؟

haafez said...

mobarak
barfo migam,na salgardo

مهدیه said...

سلام...

خب دارم به این فکر می کنم که ما هم چهار ساله به وبلاگ های هم رفت و آمد داریم.
اینجا و وبلاگ کاغذهای من که الان داره خاک می خوره و وبلاگ شبلی تقریبن در یک حول و حوش متولد شدن...

و من چه راحت دوستای خوبی پیدا کردم.

تولد چهار سالگی ی وبلاگت مبارک.
و خیلی جالب گفته بود در مورد این که چه حسی داری به اینجا.

مبارکه خلاصه تولدش و به من و بقیه خواننده ها تون هم....

همین!

SOMAYEH said...

اینقدر جاها برای حرف نزدن هست ، اینقدر در واقعیت جرات گفتن نداریم که ناچاریم به این صفحات مجازی پناهنده بشویم ...از این چهار پنج سال دوسالشو یادمه ...

صبا عابر زندگی said...

دوستم تبریک می گم امیدوارم هیچ وقت عطش به خوندن و نوشتن و دیدن رو از دست ندی

البته به غیر نوستالژی آدم هایی هستن که به خاطر اسم بلاگت همه پستهاش رو تا ته می خونن :))))) نه؟

به کیک که نگاه کردم گفتم ساعت 4 بار نواخت

امیر said...

سلام.مبارکه.امیدوارم سالها همپای هم برید جلو.ما هم که به نفعمونه میای میگی چی دیدی چی خوندی...

یک بیگانه said...

سلام
مبارکه
من هم همین حس شما رو دارم، وقتی فیلمی میبینم و یا کتابی می خونم دوست دارم با کسی دربارش حرف بزنم.ایام دانشگاه چون رفقای اهل فیلم دور بر آدم بودن این نیاز کمتر حس می شد، یا بهتر بگم بهش پاسخ داده می شد ولی حالا که دیگه جون به لب می شیم تا یه یار همراه پیدا کنیم

neshanesign said...

مبارکا باشه

dan said...

یعنی مبارکه