Monday, March 29, 2010

لطفا کلوزآپ نگیرید


اشعه ی سبز ساخته اریک رومر (فیلمساز تازه درگذشته‌ی فرانسوی) برایم یک تجربه دوست داشتنی بود.اسم فیلم از یکی از رمانهای ژول ورن گرفته شده که به یک پدیده اپتیکی اشاره دارد و توضیح نسبتا کاملی از آن هم در فیلم هست.

دِلفین زن تنهایی به ظاهر حدود سی ساله که ظاهرا روابطش با دوست پسرش(ژان پیر) سرد شده، مانده که تنهایی چه جوری تعطیلات را بگذراند.داستان خاصی در کار نیست.دلفین چند جا را امتحان میکند،اما در نهایت پشیمان میشود و به پاریس برمیگردد.حتی پاتوق دوست پسرش را بیش از چند ساعت نمیتواند تحمل کند و باز هم به پاریس برمیگردد.چند بار او را در ساحل میبینیم که در میان انبوهی از مردم که یا حمام آفتاب میگیرند یا شنا میکنند او را انگار چیزی از بقیه جدا میکند.حتی با یک دختر سوئدی که به نوعی متضاد اوست آشنا میشود.دختری سرزنده و شاد که بر خلاف دلفین به راحتی میتواند با مردم ارتباط بر قرار کند.ولی دلفین حتی او را هم تحمل نمیکند.او نمیتواند هر کسی را وارد زندگی خود کند.

رومر نمیخواهد در نقش یک روانکاو باشد که درون دلفین را بکاود. دنبال توجیه رفتارش یا کشف مرضش باشد.او هوشمندانه فاصله ی خود را با سوژه حفظ میکند.دوربین رومر با سوژه ها خیلی خاص برخورد میکند.گاهی چیزهایی را میگیرد که به نظر بیخود میآید.نماها یا لانگ است یا مدیوم.از کلوزآپ خبری نیست.به نظرم این منصفانه ترین نگاه به سوژه انسانی است.

بی جهت نیست که رومر معمولا به سراغ انسانها در تعطیلاتشان میرود.انسانِ در تعطیلات به نوعی از بخشی از قیود زندگی در جامعه مدرن رهایی میابد.کمی از نقش خود در نمایش گافمنی جامعه دور میشود.نوعا آسانگیر است و میخواهد این فرصت کوتاه که جامعه به او داده که خوش باشد را بدون تنش بگذراند.
به نظرم رومر میخواهد بگوید هیچ به ما مربوط نیست که واقعا دلفین چرا از جمع میگریزد یا چرا در نهایت به مردی که رمان ابله در دستان دلفین توجه اش را جلب کرده نزدیک میشود.همه ی اینها بخشی از سوژه انسانی است.عشق در یک نگاه،نفرت،دلزدگی،غم،شادی و نیاز به تنهایی.همه ما به نوعی نشانه هایی از افسردگی را حمل میکنیم.بعضی بیشتر و بعضی کمتر.در نهایت برای گریز از این افسردگی همه به پذیرش دیگری نیاز داریم.انسانی دیگر که اگر چه تنهاییمان را از بین نمیبرد لااقل از بار آن بکاهد.حتی اگر مانند دلفین در پذیرش دیگری محتاط و وسواسی باشیم.

اشعه سبز
کارگردان :اریک رومر
محصول 1986
فرانسه
پی نوشت:هنوز از سطر آخر پست قبلی شاه رخ گیجم.اصلا انتظار نداشتم که از پست من چنین برداشتی کند.دیروز حتی به هم اس ام اس هم ندادیم.مانده‌ام تا خوب قضیه را حلاجی کنم و بعد بروم فکش را خورد کنم.


11 comments:

Unknown said...

خودافشايي عجيبي اينجا حاکمه
بيان مشکل اولين گام براي حل آن است

Unknown said...

توي همون وبلاگ
www.doctorshiri.com
که شما نتونستيد بازش کنيد يک پست جالب هست که به همين قضيه تنهايي آدما اشاره مي کند
اينکه
چرا تلويزيون هميشه در همه خانه ها فارغ از اينکه بيننده دارد يا ندارد روشن است؟ چرا وقتي به خانه مي رسيم اولين کاري که مي کنيم روشن کردن جعبه جادوست؟ چرا وقتي توي ماشين مي نشينيم بلافاصله راديو يا ضبط را روشن مي کنيم؟ چرا توي ميهمانيهاي خانوادگي هم دست از سر اين جعبه جادو بر نميداريم؟
و جواب هم نوشته بود
براي فرار از خود و فرار از ديگران. ما به تلویزیون اجازه می دهیم حرف بزند چون حرفی برای زدن به هم نداریم. به همین سادگی.

Unknown said...

چون نمي توني بازش کني برات بقيه شو مي نويسم:
اين يک واقعيت پنهان است. ما حاضر نيستيم با خود تنها باشيم چون ممکن است از خود بپرسيم آيا اين است آن زندگي که بايد داشته باشم؟ آيا مسيري که در آن قرار دارم هماني است که بايد باشد يا رخت عافيت و مصلحت بر تن حقيقت کرده ام؟ تلويزيون بايد حضوري حتي فراتر از عضو اصلي و درجه يک خانواده داشته باشد(شما به کدام عضو خانواده خود روزي چند ساعت نگاه ميکنيد و يا اينکه به حرفهايش گوش مي دهيد؟) چونکه ما با اعضاي حقيقي خانواده خود حرفي براي گفتن نداريم. با همسر و فرزند و پدر و مادر خود قادر به ترسيم نقاط مشترک نيستيم. بشر امروز به شدت تنهاست بيش از آنچه که نمايان است تنهاست و به اعتقاد من بخش عمده اي از گسترش و نفوذ روز افزون رسانه هاي ديداري و شنيداري مرهون اين تنهايي بي انتهاست. راستي شما چقدر تنهاييد؟

مهتا said...

آخی.. من فکر میکنم برداشت شاهرخ یه کم ناعادلانه هست :))
ولی سان چیزا سر دو گرم دوستیا هست.. و تقویتشون میکنه

مهربون said...

تنهایی باعث میشه آدم با خودش روبرو بشه این اتفاق در سال 88 برام افتاد مدتی منگ بودم حتی تا پای خودکشی رفتم یا شایدم به نوعی خودزنی! برای رسیدن به آرامش - مرحله سختی بود تا حالا اینقدر جلوی خودم خرد نشده بودم خیلی سخت بود خیلی

بی تا said...

!!! پس خسرو خوبان تویی

بی تا said...

تو این چهار پنج روز چند تا فیلم دیدم که شاید ندیده باشی... دو تاش از حضرت گای ریچی بود که خیلی خوب بود...یکی اش یه فیلم هنگ کنگی بود به اسم : "Forbidden Legend - Sex and Chopsticks" که بد نبود و چند تا فیلم دیگه هم دیدم... 4 تا هم کتاب خووندم که دوتاشو خیلی دوس داشتم و پیشنهاد می کنم بخوونی البته اگه حضرت امانوئل اشمیت رو می شناسی که باید این کتاب آخریش رو دیده باشی : اولیس از بغداد...این کتاب خیلی خوب بود و یه کتاب هم از یه خانم فرانسوی به اسم : من او را دوست می داشتم
پیشنهاد می کنم بخووونیشون خسرو خوبان

یلدا said...

همین نما به من احساس آزادی می دهد. این سالها همین طوری زندگی کرده ام. در واقع از روزی که فهمیدم هیچ فرشته یا شیطانی روی شانه هایم نیست. وقتی فهمیدم هیچکس از آن آسمان لعنتی سرش را بیرون نیاورده فرو کند توی ماتحت زندگی من.
حالا هم هرگاه دارم چیزی می نویسم دوست ندارم کسی بیاید توی اتاقم. کسی نزدیکم شود و همه حس و حال مرا به هم بریزد. او این را می داند . هنگامه ی چنین لحظه هایی سر و کله اش پیدا نمی شود اما بعضی وقتها بعد از اتمام نوشته ای می بینم که بیرون اتاق ایستاده و نگاهم می کند.
این به من حس انسان دوستی می دهد.

مهربون said...

این ماجرای خورد کردن و فک و اینا چی بود ما دیر رسیدیم همش رو نشنیدیم :))))))))))))))

Unknown said...

خواهش مي کنم. حقيقتشو گفتم

امیر said...

سلام.می خواستم بالا نظر بدم نشد.من به پیشنهادت حتما عمل می کنم می خوام نه فقط جنایت و مکافات بلکه همه ی کارای داستایفسکی رو بخونم