فرض معقولی است اگر فکر کنیم انسان نخستین که از گزند باد و باران و آفتاب به شکاف کوهی یا سایه ی درختی پناه می برد آرزو کرد کاش سایه ی درخت یا شکاف کوه گاهی اینقدر دور نبود که تا رسیدن به آن اینهمه از باد و باران و افتاب و تگرگ و . . . آزار ببیند و به همین خاطر یا از شکافی که تازگی ها پیدا کرده خیلی دور نمی شد یا سعی می کرد جایی که خوراکی بیشتری وجود داشت سایبانی فراهم کند. می توان این فرض ساده را قبول کرد – منکر این هم نمی شویم که دلایل دیگری هم می توان ذکر کرد برای تاسیس خانه و کاشانه - ؛ نکته ای که برای من و برای این پست اهمیت دارد این است که چرا برای خانه اش " در " ساخت ؛ یک فرض ساده این است که روزی که از شکار یرگشته بود یا شاید هم از خوردن گیاهان وحشی، کاشانه اش را در اشغال جاندار دیگری دید با دندان هایی تیز تر از دندان های خودش و البته عضلاتی ورزیده تر؛ اینکه ممکن بود خودش طعمه ی آن موجود دیگر شود حرفی است و اینکه اشیاء درون شکاف از تصرف او خارج شده بودند چیزی دیگر؛ باید برای خانه ی بعدی – یا همان خانه بعد از پایان اشغال توسط جاندار دیگر - چاره ای می اندیشید؛ سنگی که بعد تر ها روی آن آیفونی تصویری هم نصب شد.
چرا بشر نخستین به خودش اجازه می داد نارگیلی را که پای درخت افتاده بخورد اما اگر نارگیلی که برده بود توی خانه اش توسط جانداری دیگر خورده می شد چه بسا به خونریزی می انجامید؟ آیا جابجا کردن نارگیل برای او احساس مالکیت به وجود آورده بود؟ آیا اگر می دانست آن نارگیل ها را جانداری دیگر از درخت چیده و همانجا گذاشته به خودش اجازه نمی داد آنها را بخورد؟
ممکن است آدم از کسی خوشش بیاید دوست اش بدارد عاشق اش باشد و حرف هایی ازین دست؛ به آن طرف ِ دیگر می گویم محبوب یا معشوق یا معبود یا هر چیز دیگری ازین دست ( با واژه ها مشکلی نیست هر کدام را انتخاب کردید کردید ) بعد نسبت به آن محبوب یا معشوق یا معبود یا هر چیز دیگر احساسی پیدا شود چنان که افتد و دانی. این را ازین جهت گفتم که می خواهم با احتیاط از کلمه ی " دیگری " استفاده کنم .
دیگری برای من کسی است که عاشق، چند واحدی را در ارتباط با او پاس کرده باشد واحدهایی از قبیل اشتیاق، اشتعال و انفجار. یعنی مدت زمانی را به دوست داشتن گذرانده و مشتاق بوده و بعد تر احساس کرده در این دوست داشتن مشتعل گشته و البته این اشتعال به انفجار انجامیده و بدیهتا ً در هر مرحله نسبت به آن شخص ِ دیگر احساسی داشته که اگر چه در همه ی مراحل چیزی مشترک داشته اما تفاوت هایی هم داشته اما به نظرم تنها وقتی که می رسد به مرحله ای که غیاب ِ دیگری به شکلی می شود که در پی می اید می توان به دیگری گفت دیگری.
وقتی دیگری دارد سوار اتوبوس می شود نگرانی من ازین بابت نیست که ممکن است اتوبوس را دره ای ببلعد ، نشان به آن نشان اگر این گونه بود اگر من هم بغل دست دیگری نشسته بودم باید این احساس تشدید هم می شد؛ نگرانی من ازین بابت نیست که ممکن است کسی برای دیگری دردسر درست کند نشان به آن نشان که همیشه این احتمال هست اصلا ً نگرانی ای در کار نیست ؛ در غیاب معشوق بزرگترین اتفاقی که می افتد غیاب معشوق است و چون به سان بزها که شاخ دارند و شاخ شان را تکامل تغییر می دهد و به سان فیل ها و خرطوم شان که دست کار ِ تکامل است در آدمی هم چیزی هست که اسم اش را هر چه می خواید بگذارید اما مسوولیت اش ایجاد همان حسی است که در غیاب دیگری رخ می دهد.
مطمئن نیستم توانسته باشم درگیری ذهنی ام بابت حسی که از غیاب دیگری عارض می شود را در این چند پاراگراف آورده باشم فقط این را می دانم که حق با انسان نخستین است نارگیل ها مال کسی است که زودتر آنها را دیده .
پ ن : رمان هولناکی که در پست پیشین به آان اشاره کردم هنوز تمام نشده و دارد هولناک تر هم می شود حتما ً یک پست را به او خواهم بخشید.
No comments:
Post a Comment