فکرامو کردم؛ یه صغرا کبرای کوچولو چیدم و یه برنامه ای که مو لا درزش نمی رفت؛ کافی بود بگم دوست پسرم ازم خواستگاری کرده اونم مجبوره یه کاری بکنه؛ بیشتر ازین بخواد دست دست کنه منو از دست می ده، همین کارو کردم. گفت دوست پسرم ازم خواستگاری کرده، آوار شدم توی خودم، هیشکی از دور ندیده و نشناخته از کسی خواستگاری نمی کنه، تا نشناسدش، تا خوب زیر و روش نکرده باشه که خواستگاریش نمی کنه، گفتن این جمله تمام انرژی م رو برای هر کاری گرفت، نا سلامتی من خودم دخترم، دخترام که احساساتی ترن، اینه که نمی تونم مقاومت کنم خانم دکتر تا می خواد بره تن می دم به هر چی که حتا روش نشده به زبون بیاره و فقط توی نگام موج می زد و به زبونم نمیومد آقای قاضی؛ باور کردن شون سخته اما اتفاق افتاده. شما چیزی در دفاع از خودتون دارید بگید؟ برگه های پزشکی قانونی کافی نیست؟ انقد پول برای یه عمل به این سادگی؟ برای شما که بی آبرو دراز می کشی و باکره از اتاق عمل می ری بیرون نباید زیاد باشه؛ من این کارو به خاطر پول نکردم دکتر؛ آدم گاهی باید تاوان عشقشو سنگین بده؛ آره همینو بهش میگم؛ مطمئنم جواب می ده، حتما یه کاری می کنه اونوخت
Wednesday, December 31, 2008
در ترميم عشق پاره
Labels:
داستانک
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment