حسش شبیه حس دیدن یک دوست قدیمی بود که مدت هاست ندیدیش اما خب یک فرق هایی هم هست بین این دوتا، مثلا این که ما هیچ وقت با هم دوست نبودیم؛ اصلا دوستی بین دو تا آدم تعریف می شه و گاهی بین یک آدم و یک حیوون مثلا، یا در موقعیت های نادری بین یک ادم و یک شیء، مثل ژان رنو و اون گلدونش توی حرفه ای مثلاً، حتا اگه این جور روابط رو هم دوستی حساب کنیم؛ اما من تا حالا نه دیدم و نه شنیدم که آدم با یک همچین چیزی دوست شده باشه؛
بذار از یک زاویه ی دیگه به قضیه نگاه کنم، اون دفعه ی آخر بدجور خورده بود توی ذوقم با اون دونه های سفیدش که معنای سفیدی رو به طرز بیرحمانه ای تبدیل به کثافت و تعفن می کردند. مثل روز روشن بود که نباید سمتش می رفتم اما اتفاقی بود که افتاده بود و دیگه کار از کار گذشته بود. ایندفعه اما جور دیگه ای بود. صورتشو یک کرمی مالیده بود که بوش منو راست می برد می ذاشت جلوی راسته ی آرایشی بهداشتیای ساختمون تندیس وقتی منتظر کسی باشی و سعی کنی خودتو به چیز دیگه ای مشغول کنی که زمانو از کش اومدنش بندازه کمی جمع و جورترش کنه بیارزه به این همه دودی که می ره توی حلقت و این صداهای لعنتی
این تازه فقط صورتش بود مخرجشو هیشکی تا حالا ازش ننوشته که من بخوام حالا ازش بنویسم، می بینی؟ حتا توی داستان هم نمی شه به جایی رسوند قضیه رو.
آره داشتم می گفتم حسش شبیه حس کشتن کسی بود که زمانی دوستت بوده و حالا دیگه نیست
No comments:
Post a Comment