در رهيافت اول مي توان نگاه نااميد نويسنده-كارگردان را ديد كه به قول سياوش چه فرقي مي كند حشره جمع كني يا شن؟ و پاي اين "چه فرقي مي كند" را مي توان به جاهاي ديگري هم كشيد، چه فرقي مي كند فيلم ببينيم يا خواب؟ كتاب بخوانيم يا پيشاني كسي را؟ محقق باشي يا بيسواد؟ كلا زندگي چيز بي معنايي است.
مي توان گره زد اين را به فلسفه خلقت؛ شايد حكايت نيكي جومپي كه راه گم كرد و گير افتاد تا وقت مردن حكايت ماست كه راه گم كرده ايم و سر از اين دنياي مسخره درآورده ايم.
اما دو نشانه ي ديگر در فيلم هست – كه يادم نيست در رمان هم بود يا نه – كه مهم اند؛
يكي وقتي زن توضيح مي دهد كه روستايي ها اين شن را نصف قيمت به پيمانكارها مي فروشند و به اين خاطر نصف قيمت كه مرطوب است و يه درد ساختمان سازي نمي خورد. نشانه اي از اسير شدن در گفتمان قدرت كه مبتني است بر تجميع ثروت
و دوم وقتي كه بچه اي كه نيكي جومپي پدرش باشد مي خواهد دنيا بيايد و انگار روستايي ها ديگر كارشان با نيكي جومپي تمام شده؛ يعني همه اين بازي ها فقط براي تداوم نسل بود؟ يا جايگزيني نيروي كار جديد؟ و البته آن پسربچه اي كه از بالاي گودال سرك مي كشد هم نشانه ديگري است از اهميت كودك .
هرچه بيشتر مي گذرد بيشتر رسوب مي كند توي ذهنم اين فيلم/رمان زن در ريگ روان
No comments:
Post a Comment