«صبح روز بعد پیرمرد مرا به دفترش احضار کرد،ورونیکا را بیرون فرستاده بود و دست های تیره اش داشتند با دستپاچگی با سیگار برگش بازی میکردند.بعد کلاه نمدی اش را از سر برداشت،کاری که هرگز نکرده بود،و گفت:«به کاپلان دریکرز تلفن کردم و همین حالا خبردار شدم که مادرت فوت کرده.ما دیگه هیچوقت درباره ی اون قضیه حرف نمیزنیم،هیچوقت،میشنوی؟حالا برو.»
از آنجا رفتم و وقتی به کارگاه برگشتم،فکر کردم درباره ی کدام قضیه نباید حرف بزنیم؟درباره مرگ مادرم؟و از پیرمرد بیش از پیش متنفر شدم:دلیلش را نمیدانستم،اما میدانستم که دلیل دارد.از آن زمان دیگر هرگز در این باره صحبت نکردیم.هرگز،و من دیگر هیچ وقت دزدی نکردم،نه به خاطر اینکه دزدی را کار نادرستی میدانستم،بلکه به این خاطر که برایم وحشتناک بود باز مرا به خاطر مرگ مادرم ببخشند.»
نان آن سالها/هانریش بل/سیامک گلشیری/انتشارات مروارید/چاپ دوم 1387
No comments:
Post a Comment