Thursday, April 1, 2010

سونيا بودن

سونيا دختر مارمالادف و دختر ِ ناتني ِ كاترينا ايوانوناست؛ وقتي فقر در خانواده بيداد مي كند به پيشنهاد كاترينا، سونيا تن به روسپي گري مي دهد. راسكلنيكف سونيا را عصاره ي رنج بشري مي داند و اين را در يكي از فراز هاي رمان – صحنه ي انجيل خواني سوفيا و راسكلنيكف (بخش زنده شدن العازر) – به او مي گويد.

داستايفسكي در رابطه با شخصيت پردازي سونيا ظرافت هاي زيادي به خرج مي دهد كه به نظرم مهم ترين نقش ِ او در پايان رمان مشخص مي شود؛ راسكلنيكف در طول زندگي اش معشوقي ندارد و قصد ِ ازدواج اش با دختر ِ صاحبخانه بيشتر به يك شوخي شبيه است كه همزمان بخش فداكار ِ شخصيت ِ راسكلنيكف را نشان مي دهد - همان بخشي كه وقتي با همتاي آن در خواهرش مواجه مي شود او را به باد انتقاد مي گيرد و جايي مي گويد "ببينيد هنوز نمي خواهد اعتراف كند كه ميل ِ به فداكاري دارد"؛ داستايفسكي به زيبايي بخش ِ مخرب و نابود كننده ي اين خوي را عيان مي كند – راسكلنيكف تنها هنگامي مي تواند عشق را تجربه كند كه روانش از جنايتي كه انجام داده تطهير شده باشد.

سونيا، همزمان نقطه ضعف ِ راسكلنيكف هم هست و لوژين هم كه اين را خوب فهميده سعي ِ بي نتيجه اي مي كند كه از اين نقطه ضعف به نفع ِ خودش استفاده كند – فراز ِ پاياني ِ مراسم ِ يادبود ِ مارمالادف –

12 comments:

امیر said...

سلام،
فکر کردم موقع خوندن کتاب تو چرت بودی. انگار همچین خواب خواب هم نبودی.

دوشیزه - متولد اسفند said...

بله... متاسفانه هنوز زنده ام


میام و سر فرصت این پست رو می خونم

حوازاد said...

سلام
یادم نیست تبریک سال نو گفتم و شما جواب دادی یا باعکس الان من باید جواب بدم... به هر حال مبارک

با این یادداشت موافقم
رنج سونیا با رنج نامادریش فاصله های زیادی دارد. اولین و مهمترینش این هست که سونیا از این رنج کشی رضایت دارد و کاترینا آن را به فجیع ترین شکل تجربه میکند.

مهتا said...

من دلم براش می سوزه

Unknown said...

وقتي آدم يک خصيصه خودشو که ازش بدش مياد در ديگري مي بينه حالش بد مي شه و بعد نمي دونه براي چي از اون آدم بدش اومده
درواقع هروقت از کسي بيخود و بيجهت بدت اومد بگرد ببين کدوم صفت گندشو تو داري زندگي مي کني و چون آدم نمي خواد گندهاي خودشو ببينه وقتي تو يه آدم ديگه مي بينه حالش بد مي شه

ايرن said...

نمي دونم چرا هيچ وقت نتونستم با سوفيا ارتباط برقرار كنم...مي دوني چيه!به نظرم تو جنايت و مكافات همه ي شخصيت ها به جز راسكلنيكف در حاشيه هستند و بودنشون هم به خاطر اينه كه با كمكشون ميشه راسكلنيكف رو شناخت...دقيقا بر خلاف تسخير شدگان كه تمام شخصيت ها به نوعي محوري محسوب ميشند...شايد براي همينه كه هنوز بعد سال ها رنج و استرس و اضطراب راسكلنيكف رو من هم ته دلم به شدت احساس مي كنم ولي دلم براي سوفيا نمي سوزه... و يا از انتظارش براي راسكلنيكف خوشحال نمي شم...

مهربون said...

رسیدن به سونیا اوج داستانه بعد از یک خشونت بی حد و حصر راسکلنیکف نیاز به عشقی داره که زخم هاش رو التیام بده چه کسی بهتر از سونیا که خودش دردی مضاعف داره و خوب درد کشیده طبیبه

مهربون said...

هر دو قربانی هستند قربانی فقر !راسکلنیکف با هوش سرشار می تونه کارهای بزرگ انجام بده ؛ بنویسه ؛ بخونه اما در ورطه عذاب وجدان و تشنج های مرگ می افته و سونیا هم در تن فروشی خرد می شه دو قربانی در اوج یه داستان اجتماعی و جامعه شناسانه میرن که همراه باشند و زخم های روح همدیگر رو ترمیم کنند جنایات و مکافات شاهکاره

مهربون said...

و جنایات و مکافات نسبی بودن این تفکره که همیشه قاتل نفرت انگیز نیست برام خیلی جالبه من دقیقا مثل هملت که باعث مرگ افلیا میشه راسکلنیکف رو دوس دارم چون چون فکر می کنه و رنج می کشه :)))

ايرن said...

در ضمن سايه شك هيچكاك رو هم ديدم...خوب بود و منتها با همون ضعف بدنام...همه چي عالي...ولي با يك پايان خيلي ساده..يعني تموم گره هاي سخت و جالب فيلم در عرض يك دقيقه به ساده ترين و پيش پا افتاده ترين شكل باز ميشه...من دوست ندارم اين طوري باشه!
سرگيجه رو هم ديدم خيلي خوش ساخت بود پسر!من هيچ عيبي نديدم توش!عالي بود!

somaye said...

تصاویر مرطوب سیاه و خاکستری و در بیشتر جاها قهوه ای از جنایات و مکافات در ذهنم رژه میره ...خوندن این کتاب سخت رو باید بذارم برای زمانی که زیاد سرم شلوغ پلوغ نباشه...

امیر said...

ما که زیاد سر در نمیاریم از هنر هفتم ولی به شدت با مالنا و سینما پارادیزو حال و زندگی کردم.با روند وارد شدن سینما به زندگی مردم اون روستا و اینکه هر کسی بر حسب نیاز خودش از اون رودخانه ی بزرگ جرعه ای می نوشید.