Saturday, April 24, 2010

اين كور مادرزاد

بارها با خودم فكر كرده ام اگر 26 شهريور 78 كه براي ثبت نام رفته بودم پلي تكنيك اشتباها برنامه ي واحد تفرش را نديده بودم و اشتباهي فكر نمي كردم كه هشتم و نهم مهر ماه اردوي شروع تحصيل است و دهم شروع دانشگاه و بر نمي گشتم خانه و وقتي دوباره برمي گشتم دانشگاه نمي ديدم كه چه سوتي اي داده ام و نه خوابگاه گرفته ام نه مي دانم كلاس هايم كجا هستند و همكلاسي هايم كي هستند و نه مي دانم كجا بايد غذا بخورم كجا بخوابم و . . . شايد كه نه، حتما الآن وضعم فرق مي كرد؛ شايد به جاي اينكه الآن دزدكي وسط كارهاي احمقانه اي كه بايد براي بيمارستان ها انجام بدهم بيايم يك پست ِ جديد براي وبلاگم بنويسم الآن براي دانشجوهايم توي علوم تحقيقات پونك وسط ِ شبكه هاي عصبي و بيواينسترومنت تيكه مي پراندم و به دخترهايي كه خواهش تمنا مي كردند امتحان ميان ترم را ديرتر بگيرم با گوشه چشم نگاه مي كردم مي گفتم نه؛ البته آخرش به خاطر ِ خوشكل ترينشان قبول مي كردم يك هفته امتحان عقب بيافتد.

نه فقط سوتي ِ آن روز كه خيلي اتفاقات ريز و درشت ِ ديگر كه در زندگي آدم مي افتد اگر نمي افتاد يا جور ديگر مي افتاد حتما روال زندگي آدم فرق مي كرد؛ در واقع ما داريم يكي از بي نهايت حالت ممكن را تجربه مي كنيم و وسوسه ي تجربه كردن يا لااقل دانستن ِ حالت هاي ديگر دست از سر ِ خيلي ها بر نداشته و نمي دارد.

در مورد فيلم "بدو لولا بدو" بارها و بارها گفته ام كه فيلم خوبي نيست، البته فيلم بدي هم نيست ولي واقعا چيز زيادي براي گفتن ندارد؛ اين ايده كه اگر مثلا در فلان لحظه فلان اتفاق ِ بي اهميت نمي افتاد بعدتر هم فلان اتفاق بااهميت هم نمي افتاد ايده ي خيلي معمولي و بديهيي است كه خلاقيتي در آن نمي بينم و بيشتر به درد هنرمندان دست چندم ومخاطبان دست چندم مي خورد؛ همين ايده ي دست چندم را كارور در يك داستان كوتاه دست چندم آورده بود – دختري كه از مغازه آدامس مي خريد و بعد مي رفت زير ِ ماشين – در واقع به سختي مي تواند دست مايه ي مناسبي براي يك داستان يا فيلم باشد؛ تاكيد مي كنم داستان يا فيلم؛ مثلا يك جور هايي همين ايده را زهرا موثق در يكي از پست هاي اخيرش نوشته كه نه داستان است نه فيلمنامه و از "بدو لولا بدو" و از آن داستان كارور و از اين فيلمي كه اينقدر دارم برايش مقدمه چيني مي كنم بهتر و خواندني تر است.

يكي از كارگردان هايي كه خيلي دوست اش دارم كيشلوفسكي است؛ به خاطر سه گانه ي بسيار زيبايش – آبي، سفيد، قرمز – و به خاطر ده فرمانش كه هر كدامشان شاهكاري است كم نظير و مجموعه شان شاهكاري بي نظير و به خاطر "زندگي دوگانه ورونيكا" كه يكي از قيلم هاي مهم، بزرگ و دوست داشتني تاريخ سينماست.

اما همين كارگردان دوست داشتني و بزرگ هم در دام ِ آن ايده ي سطحي افتاده و فيلمي سطحي دارد به نام شانس كور كه اصلا فيلم خوبي نيست و حيف است كه تصوير زيباي كيشلوفسكي را با آن شاهكارهايي كه اسم بردم با اين فيلم خراب كنبم.

فيلم شانس كور درباره ويتك است؛ دانشجوي رشته ي پزشكي كه پدرش فوت مي شود و براي تحمل اين وضعيت مي خواهد چند وقتي از درس و دانشگاه فاصله بگيرد تا بتواند با مرگ پدرش كنار بيايد؛ به همين خاطر تصميم مي گيرد چند وقتي به ورشو برود؛ در ورشو ژوشكا را مي بيند كه دوست دختر دوران نوجواني اش بوده است و حالا يكي از كساني است كه عليه كمونيسم فعاليت مي كند؛ ويتك به حزب مخالف كمونيسم مي پيوندد و مشكلات فراواني برايش پيش مي آيد؛ بعد همان صحنه اي كه ويتك داشت به سمت قطار مي دويد تكرار مي شود انگار زمان به عقب برگشته باشد و بخواهيم حالتي ديگر را ببينيم؛ اين بار ويتك به قطار نمي رسد، عصبي مي شود، با يكي از مامورين ايستگاه گلاويز مي شود، سي روز زنداني مي شود، به يك گروه سياسي زيرزميني مي پيوندد، به خواهر ِ دوست ِ دوران كودكي اش كه بعد از سال ها همديگر را ديده اند علاقمند مي شود، دوستانش بازداشت مي شوند، او متهم به خيانت است و اتفاقات ناگوار ديگر؛ دوباره همان صحنه ي دويدن سمت ِ قطار تكرار مي شود اين بار به قطار نمي رسد، بر مي گردد دانشگاه، درس اش را ادامه مي دهد، با دوست دخترش ازدوج مي كند، مراتب ترقي را پشت سر هم تكرار مي كند – پله هاي ترقي را تي مي كشد! - بعد هواپيمايي كه سوارش شده تا به پاريس برود منفجر مي شود.

Przypadek: شانس كور (Blind chance)

محصول 1987 لهستان

نويسنده و كارگردان: كريستف كيشلوفسكي

با بازي بوگوسلاو ليندا (ويتك)، بوگوسلاوا پاولك (ژوشكا)، تادوژ لومنيچكي (ورنر)، زبيگنيف زاپاسيه ويچ (ادام) و . . .

122 دقيقه رنگي

موسيقي: وويسيچ كيلار

مدير فيلمبرداري: كريستف پاكولسكي

تدوين: الزبيتا كوركوفسكا

+ عنوان پست برگرفته از غزلي است از جليل صفربيگي ( . . . يقين دارم كه روزي شيشه شفاف عمرم را / به دست سرنوشت - اين كور مادرزاد - خواهد داد . . . )

28 comments:

نعیمه said...

به لیست این فیلم ها می تونی «تاثیر پروانه ای» رو هم اضافه کنی که اونهم به نوعی مربوط می شه به این که تصمیم ها و اتفاقات ناچیز زندگی می تونه باعث تغییرات بزرگی بشه.

داوود said...

البته من خیلی موافق نیستم
چون بدو لولا بدو با برداشتت جور در می آید اما این فیلم نه
این فیلم بیشتر به جبر گرایی همیشگی کیشلوفسکی اشاره دارد. این که اگر قرار باشد یک آدم بدبخت باشد هر اتفاقی که توی زندگیش بیافتد بدبخت می شود آخر
چه برود درس بخواند
چه برود تو گروه های زیر زمینی
و چه هر راه دیگر

زکریا said...

سلام شاه رخ جان
خیلی با شروع چستت خندیدم ! مرسی ! میدونی که چه قدر هر دو داغونیم و چه قد خندیدن سخت شده ! در مورد "بدو لولا بدو " باهات بارها حرف زدم . چون تو با یه دید منفی این فیلم رو دیدی فکر کردی ایده فیلم فقط همینه ! اما اصلا اینجوری نیست ! فکر کنم لازمه که یه پست در باره این شاهکار کوچیک بنویسم .
"اثر پروانه ای " رو قبول دارم که برای مخاطب دست چندم ساخته شده اما "بدو لولا " رو نه ! خیلی جمله ات توهین آمیز بود . خفه ات می کنم :))
توروخدا این طرز کامنت وبت رو عوض کن . به گ.ا رفتیم !!

Morteza said...

در مورد "بدو لولا بدو" باهات موافقم

علامت سوال said...

شانس کور رو ندیدم ولی سه رنگ و ورونیکا محشر بودن.هیچ وقت یادم نمی ره جشنواره کیشلوفسکی چقدر خوش گذشت.

نازی said...

"به دنیا می آیی چون خسی بر میقات
چون بوته ی خاری در باد
تا روزگار سر تو را از کجا درآورد
تصادف
اتفاق
استحکام آن همه تاکید بر راه را به آسانی زیر سوال می بری
اگر در امتحان معلمی قبول شده بودی
حالا به عنوان یک معلم
سال های آخر کارت را سپری می کردی
می بینی میان این همه کوره راه
هر کدام را که انتخاب می کردی
تو اکنون خاطرات دیگری داشتی و موقعییت دیگری "

نازی said...

پسر تو اگه آرشیو فیلم ت رو این طرفا بفرستی ثواب داره در دو دنیا محشور می شی.دی: از طرفی حراج کردن باید لذت خاص خودش رو داشته باشه!

امیر said...

سلام
حالا تو همه این ها رو گفتی ولی من بدجوری رفتم توی فکر اینکه واقعا اگه اشتباهی برنامه واحد تفرش رو نمیدی، الآن چی میشد؟ یعنی دیگه خبری هم از روسپیگری نبود؟ یعنی یه هفته دیر رسیدن به کلاسا استاد شدن رو تبدیل به یه آرزو میکنه؟

شهاب said...

من حس می کنم که بیشتر با این پدیده ی "این اتفاق کوچیک نتیجه میده اون اتفاق بزرگ ِ بعدش و اگه این نه اونم نه" مشکل داری و نه با مساله ی خود فیلمها. سینما به نظر من خیلی بیشتر از داستانش هست، یعنی به هر حال کتاب نیست دیگه، فیلمه، جنبه های خیلی زیادی داره. و با توجه به این می تونم بگم شانس کور در حد بقیه فیلمای کیشلوفسکی هست به نظرم.
این از مساله ی اول
دوم اینکه، برداشت های دیگه ای از این موضوع میشه کرد، نه فقط اینکه "این اتفاق کوچیک نتیجه میده اون اتفاق بزرگ ِ بعدش و اگه این نه اونم نه" که به قول یکی از کامنتا اثر پروانه ای دقیقا همین جا وایمیسته و جلوتر نمیره. میشه گفت به جز اون جمله، از فیلمایی مث اونایی که گفتی؛همون طور که هر فیلمی بازتاب یه عقیده ایه؛ میشه پی به یه "عقیده" برد، که این فیلما بازتاب اون عقیده ان. اونم اینه که بشریت فقط آدم های منفرد نیستن، بلکه همه با هم یه کل ان. همه ی مردم رو زندگی همه ی مردم تاثیر دارن، نه فقط با کارایی که می کنن (اتفاقات) بلکه حتی فکر هاشون با هم یه برآیندی داره که این کل رو پیش می بره. ببین این دقیقا یه "برداشت" دیگه است که میشه باهاش خیلی از حرکت هایی که انسان انجام میده رو بدون توجه به هر صورت ِ متافیزیکیه مطلق توجیه کرد. اتفاقا "بدو لولا بدو" با نشون دادن اون اسنپ شات های زندگی ِ بعد از یه اتفاق ساده سعی داره بگه که اتفاق تنها مهم نیست، اتفاق کنار کل زندگی ِ یه آدم معنا داره. به علاوه تغییر زاویه ی دوربین هر دفعه که لولا داره تو خیابون می دوه نشون میده که کل جهان تغییر کرده، دیدگاه ها تغییر کرده.
سوم اینکه کلا لذت بردم
چهارم اینکه من زندگی دوگانه ی ورونیک رو ندیدم ولی تعریف خوبی ازش نشنیدم، فک کنم با توجه به نوشته هات، تعریف تو دقیق تر باشه

مهربون said...

ای ول انصافا علوم و تحقیقات واحد خوبی برای این کارهاست البته من شهرستانیم نباید این ها رو بگم روم به دیفار !

مهربون said...

این کار کیشلوفسکی رو ندیدم باید ببینم حتما"

مهربون said...

کی گفته دخترای علوم و تحقیقات به استادها التماس می کنند که میان ترم رو عقب بیندازند ما همیشه آماده امتحان دادنیم ها بله چی فکر کردی !

mahdie said...

سلام!


دارم فکر می کنم این خاطره ی خاله و خواهر زاده چقدر شبیه همه!

منم سال 78 فکر کردم کلاسا از هفتم به بعده!
بعد رفتم دیدم نخیر!
!
همه اومدن. خوابگاه گرفتن. کلاس هم رفتن! تازه برای فرداش هم باید کلی درس حاضر کنم

نه استادی می شناختم نه کلاس و نه همکلاسی!!!
عجب!!!

در مورد بدولولا بدو نظرم با نظرت یکیه.

شانس کور رو چون می خوام ببینم داستانش رو نخوندم.

همینا دیگه.

خوش باشی.
شب و صبح و روز و عصر و همه چی ات بخیر!!!

iren said...

بر خلاف تو اين فيلم بدو لولا بدو رو دوست دارم...ببين مهم اين نيست كه ايده تكراريه مهم اينه كه اين ايده ي تكراري رو تو چه جوري به تصوير بكشي و يا نحوه ي روايتت چه جوري باشه.ولي اين موضوع كه تو اگه يك قدمت رو به جاي اين كه راست ميذاشتي چپ گذاشتي و يا اگه بايد عقب مي رفتي و جلو رفتي باعث بشه كه كل زندگيت كن فيكون بشه و تازه تو هم هيچ وقت ازش خبردار نشي خيلي جالبه ها!

haafez said...

yebaram ke mahze rezaye khoda man in filma ro dide budam,nazaram zamin ta asemun bahat fargh mikard!
run lola run fogholade bud!in ideE ke to enghad sade migirish motmaen bash age ye chize dame dasti bud barha va barha mididimesh!

مهربون said...

کوندرا میگه : شخصیت های داستان های من امکان های من هستند چه امکاناتی خدایی ! این مرد می تونسته چه شرایط خاصی رو تجربه کنه حالا فکر کن مثلا اگه من پیش از میلاد دنیا میومدم موفق تر نبودم تا در زمان حال ! خودم فکر می
کنم الان شاید جایگاه بعدیم بشه کتیبه خوان قبایل دور ! اما اونوقت می تونستم دوست یک کتیبه نویس باشم یا شایدم هم یه کتیبه نویس مونث سخت کوش البته با یک زندگی مبهم !

اراکده said...

من سینمای کی ها ( میشلوفسکی و پولانسکی) را خیلی دوست دارم....

صدا said...

سلام رفیق
حالت چطوره رفیق؟
چه خبر رفیق؟

goligoli said...

ببين رستش رو بخواهيي من كيشلوفسكي را به خاطر زندگي دوگانه ي ورنيك ستايش مي كنم. ولي شنيدم كه مي گن شانس كور و كمرا باف كيشلوفسكي از بهترين كارهاي كيشلوفسكي هستند. كه من فقط شانس كور رو ديدم. تقدير گرايي اين كار و شايد اثر خوبي روي ما جوان هاي ما نداشته باشه چون ما همه اش دنبال اين هستيم كه تقدير را عوض كينم و برنگرديم سر خونه ي اول . ولي شايد وقتي پيرتر شديم ناگزير بشويم قبول كنيم كه خونه ي اول برويم و شانسي رو كه نتونستيم ععوض كينم رو عوض كينم. نتيجه اينكه من هم از فيلم خوشم نيومده ولي فكر مي كنم ريشه اش توي وضعيت اجتماعي اي هست كه مثل زمانه ي لهستان اون موقع است و ما فقط داريم با تقدير مبارزه مي كنيم. مي دوني ؟

زهرا موثق said...

شانس کور خیلیم فیلم خوبیه
اتفاقا یکی از بهترینای کشلوفسکیه

foroozin said...

مثل بازي کامپيوتري . در اين که کدام راه را انتخاب کني مختاري ولي از اون به بعدش يک راه از پيش تعيين شده است

حوازاد said...

روی فیلمساز مورد علاقه ی من دست گذاشتیا
این فیلم رو ندیدم ولی حتما دوستش دارم. به هر حال تا حالا هرچی از کشلوفسکی دیدم بی برو برگرد دوست داشتم... یه کار ی داره به نام "آماتور" دیدی؟ من با این عاشقش شدم. اولین کاری بود که ازش دیدم

amir said...

salam. shaiad hanooz mara dar gooshei dashte bashi. mersi. khoshalam ke hanooz hasti.

نسيم said...

اي بابا چرا اينجوري شده كامنت دونيت؟ من اصلا نمي تونستم برات كامنت بزارم حالا هم به سختي باز شد. درهرحال فكر كنم هرچه از كيشلوفسكي رسد نيكوست

iren said...

كجايي تو پسر!نگرانت شدم..سابق نداشت اين جا اين قدر سوت و كور بمونه

یلدا said...

آخ گفتی ها ! شانس کور نقطه ی تعجب من بود از کیشلوفسکی !!! بعد از دیدن سه گانه اش و زندگی دوگانه ی ورونیکا و سه تا از ده فرمان هاش ، من انتظار داشتم هر چی نام کیشلوفسکی رو به دنبال می کشه هنر کارگردانی ازش بباره. هنر موضوعی.

somaye said...

اون یکی وبلاگم فیلتر شد ...با همین ادامه میدم ...سلام
منم یه پست داشتم
بیشتر اثر پروانه ای به ذهنم میرسه و نه هیچ چیز دیگه !

پس کو اون یکی پستت جدیدت ...ال سی دی موبایلو اینا ؟

فرهاد امینی said...

اول سلام،دوم در نظر بگیر که این فیلم به عنوان تجربه ای از تجربیات اولیه کیشلوفسکی در مدرسه فیلمسازس کییف باید مورد ارزیابی قرار بگیره (ر.ک. من کیشلوفسکی)البته این فیلم خاص اتفاقا به عنوان یک اثر سینمایی هنوز جایگاه قابل دفاعی داره سوم در مورد هر فیلمی باید به بستر زمانی و مکانی اون توجه داشت(گمون نمیکنم الان دیگه ایده همشهری کین جذابیتی داشته باشه!) چهارم زیاده عرضی نیست.باقی بقایت.فراموش نکن که از قرق تا خروسخوان راهی نیست اگر گزمه های شب بگذارند.