Thursday, June 19, 2008

ذات درد را باید صدا

عجیب در هم پبچبده و سنگن است لعنتی دنده هایمان در هم گیر کرده هر چه داد می زنیم به جایی نمی رسیم لااقل کف دستی آرام باشد بتمرگیم توی بدبخنی مان گه هم را اینقدر نمالیم وقتی دور بر می داریم اینقدر به هم فحش ندهیم می دهیم کسی نشنود لااقل اینجور آبرویمان کف زمین ریخته نباشد ای گه توی این وضعیت بسه دیگه لعنتی بس کن ناسلامتی توی همیم می رم همین فردا نامردم اگه جمع نکنم نرم ارین ان و گه راحت شم بسه لعنتی بسه به گا رفتیم همه مون بفهم الاغ بفهم ای اساستو گ ا ی ی د م نامردی اگه نسوزونی نامردی اگه نری نامردی اگه گه نزنی به همه چی نامردی نامردی نامردی از همون اول نامرد بودی بس کن تو رو هر کی می پرستی به گا رفتم بسوزون لعنتی داره دیر می شه اصلا بیا فردا بیدار نشیم خیلی احمقانه س فحشم میاد خیلی فحشم میاد فحش ناموسی به عزیزترین کسا به نزدیک تریناشون به از خون و گوشت و پوست به از مادر به از پدر به از اون دنیا به همین لجنی که توشیم به همین ان به همین شاش قسم دیگه نمی تونم بابا ماهم آدمیم خیسش کن لعنتی دیوونه مریض معتاد بس کن دیگه

هیچ رقمی آروم نمی شم لعنتی

امروز یه داستان کوتاه خوندم از ری برادبری؛ مزخرف بود و احمقانه؛ اسمش بود ماشین پرواز

ثبت ِ یک لحظه ی عاشقانه ی دم ِ صبح :

بیدار که می شوم بیدرنگ دوستت دارم

No comments: