Monday, May 11, 2009

آی عشق آی عشق رنگ آشنات پیدا نیست.

نوشته: زهرا هم داره آماده میشه بیاد جلسه شعر، امروز که نشه فردا که دیگه باید بشه اصلا باید یه وقت اضافه بذاری توی برنامه هات برای من

تصور اینکه آدما همدیگه رو مجبور به انجام کاری می کنن برام شکنجه س؛ چجوری یه آدم می تونه توی حرفاش از باید استفاده کنه، این اس ام اسش متشنجم می کنه.

تو کی هستی که من بخوام براش وقت بذارم، مگه نه اینکه آدم برای چیزی وقت می ذاره که حداقل لذت رو ازش ببره، چجوری من برای کسی و چیزی که در حکم مامور شکنجمه وقت بذارم؟

تازه مگه من داور چهارمم که بخوام وقت اضافه بگیرم برای کسی

اصلا جلسه ی شعر که دو ساعت و ربع دیگه س از حالا زهرا داره آماده می شه واسه چی؟

نوشته : از چندشنبه دارم برنامه ریزی می کنم که ظهرو ساعت چند بیام خونه، کی لباس بپوشم، کی کوفت بخورم کی بیام ببینمت اون وقت الان دارم گریه می کنم.

دارم فکر می کنم من که این امکان رو براش گذاشتم که منو ببینه، حرف هم که روزی چقد تلفنی و اس ام اسی می زنه، این اداها چیه پس؛ یاد ویکی کریستینا می افتم مطمئنم اگه توی این خراب شده آدمای همسن ما چند تا تجربه ی س ک س داشته ن اینجور روانپریش نمی شدن – نمی شدیم - . این که از چند روز پیش فک کرده چی بپوشه و چی بگه و اینا مث همون رفتار مشمئز کننده ایه که از قبل فک می کنن به اینکه ماه عسل کجا برن و رنگ پرده ی اتاق خواب شون چی باشه و . . . .

نوشته: من آرامش می خوام تمام روزو من دارم گریه می کنم، آخه چرا ازینکه منو توی این وضع می بینی خوشحال میشی؟

دچار توهمات خودشه، حرفای من روش بی تاثیره؛ می دونین، اون فک می کنه من ازینکه اون تمام روز رو گریه می کنه خوشحالم در حالی که نیستم و هیچ راهی برای اینکه اون قبول کنه که من خوشحال نیستم برام قابل تصور نیست.

ضمنا ً آرامشی که اون دنبالشه پیش من نیس و این رو هم نمی تونه قبول کنه.

نوشته: تو می دونی من روی دیدنت حساسم، چرا دقیقا دست گذاشتی روی نقطه ضعف من؟

اون فک می کنه که ما تعمدا داریم با هم می جنگیم – کاری که احتمالا خودش داره می کنه –؛ حساس بودن روی دیدن من یعنی چی؟ یعنی اینه می خواد مدام منو ببینه خب این نه از نظر اجتماعی مقدوره و نه من تمایلی به این کار دارم .

نوشته: داریم از بین می ریم یه کاری بکن

اینکه داریم از بین می ریم رو راست گفته،، البته در مورد اون نمی دونم ولی من واقعا دارم تموم میشم و وقتی میگه یه کاری بکن دقیقا منظورش اینه که تن به اون کارایی بدم که باعث میشه خیلی خیلی خیلی زودتر نابود بشم. منم البته اراده ی معطوف به حیات دارم.

دومین کتابی که امسال خوندم به قول آخوندا توفیق اجباری بود؛ به خاطر کلاس زبانمون باید کتاب The Hound of the Baskervilles رو می خوندم و ارائه ش می کردم.

تجربه ی نابی بود؛ خیلیا البته فیلمشو از تلویزیون دیده ن – از مجموعه ی شرلوک هلمز – من ندیده م؛ روایت، به شدت جایی از مغز آدم رو تحریک می کنه که شخصیتا برات مهم می شن و خیلی زود اون حس تمایل برای دونستن و کشف معما به حالت برانگیخته درمیاد جوری که نمیشه بهش تن نداد.

و البته وقتی می فهمی قضیه چی بوده انگار از خوابی مفصل و تعریف کردنی بیدار شده باشی، فقط یادته چی شده اما هیچ اثری از حسش نیس.

در هر صورت کتابیه برای خوندن:

The Hound the Baskervilles نوشته ی Sir Arthur Conan Doyle بازنویسی شده توسط Alan Ronaldson انتشارات جنگل

No comments: