از آن دست حس هایی که از کمی جلوتر رو به سمتِ تو دارند؛ مثل شمارش معکوسی که قرار است به تو برسند و تو آغوش نفرت آلودت را به سمت شان باز می کنی. آغوشی چرکین و دمل زده؛ یا حس تلخ نگاه کردن در آیینه وقتی دل تنگ چیزی، کسی، جایی هستی و نیست. حس صبحی که از پنجره گرد و غبار غلیظ صبحگاهی ریه هایت را، حس سیگار چاشت، حس افتادن از بلندی، ترومپتی دیوانه در سرت، صدای مارش نظامی از رادیو، بستن بند کفش هایت وقتی عجله داری و هشت سالت نشده هنوز، حس فال حافظ وقتی رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند تمام حس های جهان را با هم دارم
اینکه در یکی از مطلب های قبلی نوشتم که فلان فیلم را دوست ندارم چون فقط سرگرم کننده است و نه سوالی ایجاد می کند نه به سوالی پاسخ می دهد نه آدم را تکان می دهد و . . . . منجر به این شد که برخی دوستان فکر کنند نظر من این است که فیلمساز بهتر است توی فیلم فلسفه ببافد و حرف های قلمبه سلمبه برند؛ من همچین نظری ندارم. و اتفاقا فیلمی که امروز می خواهم معرفی کنم از جمله فیلم هایی است که هیچ حرف قلمبه سلمبه ای نمی زند، سرگرم کننده است می توان حتا گفت هالیوودی است نکته اش هم این است که کمی با مرگ شوخی می کند و بار آن را کم. همین کافی است به نظرم.
In Bruges
محصول 2008 انگلستان، آمریکا
نویسنده و کارگردان: مارتین مک دانا
107 دقیقه، رنگی
1 comment:
پیداش کردم. سیاحت جالبی بود تو وبت.انگار خیلی عوض شدی. .عجب....
بگذریم
در بروژ چندان هم هالیوودی نیست.انگار"به ابزورد و معنا باختگی فکر نکردی" . اگر بکت می خواست در قرن
21 فیلمی بسازه احتمالا یکی مثل این می ساخت
Post a Comment