خیانت، موضوعی ست که ذهن ام را بسیار به خود مشغول می کند، هنوز به نتیجه ای که با خیال راحت از آن دفاع کنم نرسیده ام.
خنده در تاریکی – ولادیمیر ناباکف – حتما ً یکی از بهترین رمان هایی بوده که تا حالا خوانده ام و چه تکان دهنده خیانت را به تصویر می کشد و البته اسکورسیزی در گاو خشمگین مردی را که فکر می کند زن اش به او خیانت می کند را به گونه ای نشان می دهد که گاو خشمگین هم می شود یکی از بهترین فیلم هایی که دیده ام.( اعتراف می کنم گاو خشمگین را در همین یک جمله خلاصه کردن نهایتا ً نامردی ست در حق این فیلم )
حالا که صحبت از بهنرین ها شد و دارم زور می زنم برسم به چیزی که می خواهم بگویم از بدترین ها هم یادی بکنیم، یکی از بدترین فیلم هایی که تا حالا دیده ام Irreversible – گاسپار نوئه – بوده است و هر چه فکر می کنم می بینم چیز هایی که طرفداران این فیلم درباره ی آن می گویند را من هم می فهمم اما قابل دفاع نیستند به نظرم؛ یکی از چیزهایی که در دفاع ازین فیلم می گویند خلاقیت گاسپار نوئه در نشان دادن سیر زمانی معکوس فیلم است. خب، بعضی وقت ها باید چیزی را کنار چیز دیگری قرار داد تا تفاوت ابعاد آن دیده شود؛ از Memento بگذریم؛ می خواهم دعوت تان کنم به خواندن نمایشنامه ی خیانت اثر هرولد پینتر؛ سیر زمانی معکوس در این نمایشنامه که مدت ها قبل تر از فیلم گاسپار نوئه خلق شده است به طرز خیره کننده ای جذاب و تاثیر گذار است، از دل این سیر زمانی معکوس است که ایده ها، انگیزه ها و لایه های زیرین رفتاری شخصیت ها و معانی چندگانه ی کنش ها و واکنش های آنان مشخص می شود و نشان دادن سیر زمانی معکوس، تکنیکی خلاقانه به شمار می آید برای رسیدن به اهدافی که داشته نه که تنها شگردی باشد که رو کرده باشد؛
در هر صورت هرولد پینتر در این نمایشنامه عالی ست.
خیانت و دو نمایشنامه ی دیگر / نوشته ی هارولد پینتر / برگردان شعله آذر
تهران: نیلا، 1386
128 ص. 20000 ریال
پانویس 1:
کتاب بعدی ای که خواهم خواند را دست می گیرم و به جلد آن خیره می شوم، نیمه ی بالایی طرح جلد، چشم و ابرویی سیاه و سفید است، یاد آن چشم سیاه و سفیدی می افتم که بونوئل تیغ کشید روی آن و نیز چشمی که بکت در اول فیلم اش – فیلم – نشان داد و فکر می کنم چیزی که باعث می شود یاد این ها بیفتم سیاه و سفید بودن ان چشم هاست مثل همین چشم روی طرح جلد؛ خطوط قرمز عمودی ای که در نیمه ی پایینی طرح جلد هستند بیش از آن که تداعی کننده ی خونی باشد که ازین چشم روان است انگار پرچمی را درست کرده باشند که حس نفرت آدمی را تقویت کند و البته آدمی که به دار آویخته شده است این حس نفرت را تشدید هم می کند. طرح جلد قشنگی نیست به نظرم، اما اسم نویسنده اش آدم را ترغیب می کند تا با اشتیاق تن بسپاری به این رمان، نویسنده ای که ما به ازای سینمایی اش را امیرکوستوریتسا می دانم – به خاطر ترکیب فوق العاده ی کمدی و تراژدی در آثار این دو هنرمند – گرچه شباهت دیگری بین این دو نمی بینم و بعید نیست هیچ کدام هم همدیگر را نشناسند. فیلم ساز بوسنیایی کجا و نویسنده ی آمریکایی کجا؛
بیشتر راجع به او و رمان اش خواهم نوشت.
پانویس 2:
اینی که تا حالا به اسم رابرت می نوشت من بودم. ازین به بعد مسوولیت رابرت با من نیست.
No comments:
Post a Comment