Friday, January 25, 2008

این چند روز که نیستم جون تو و جون این آینه ی قدی

  1. من همیشه ی خدا دست به گریه م خوب بوده، ازون دست آدما نیستم که برای گریه کردن نیاز به فضای خاصی دارن، چند هفته پیش توی ماشین نشسته بودم و برادرزاده م روی پاهام خوابش گرفته بود سمت چپم مادرم بود سمت راستم خواهرم، داداشم پشت فرمون بود دومادمون و خواهرزاده م هم جلو و من داشتم گریه می کردم ( سوء تفاهم نشه یه وخت، از مراسم عزاداری یا چیزی مشابه اون بر نمی گشتیم داشتیم از کوه بر می گشتیم رفته بودیم تفریح ). دفعاتی رو یادمه که توی اتوبوس گریه کردم؛ توی پارک که الا ماشاءالله، در حین راه رفتن هم ( از سر فاطمی تا میدون ولی عصر یکبند ) و . . . . اینارو ازین بایت گفتم که یکی از دلایلی که با فرد بوگنر (Fred Boogner) احساس همذات پنداری خاصی می کردم این بود، داشته باشید :

" بین رادیاتور و نیمکت، فضایی است که من به راحتی می توانم خودم را درآن جا بدهم. ان زیر، تاریک و گرم است و من خیلی احساس آرامش می کنم. در آن جا که دراز می کشم، قلبم به آرامی می تپد و مشروب توی تمام رگ هایم جریان می یابد. طنین گوش خراش قطارهایی که از راه می رسند یا به راه می افتند، سر و صدای چرخ های حمل بار، صدای غژغژ آسانسورها از بالا . . . همه ی این سروصداها در تاریکی آزاردهنده تر از حد معمول به نظر می رسند وقتی آن زیر دراز کشیده ام، به یاد کِتِه و بچه هایم می افتم و گریه می کنم، هر چند که می دانم اشک های یک آدم مست به حساب نمی آید و هیچ ارزشی ندارد. " ( ص 38 )

  1. بسیار وقت ها پیش آمده که یک اتفاق کوچک - کوچک از دید یک ناظر در دستگاه مخصات لخت - اهمیتش برای من خیلی بیشتر از اتفاقات بزرگ دیگر – از دید همان ناظر قبلی - بوده و بسیار بار دلم از طره ی مویی یا لبخندی یا نگاهی کج یا . . . . به لرزه درآمده و اگر خودم را فرد بوگنر نوشتم به خودم حق می دهم، داشته باشین :

" گاهی در باره ی مرگ فکر می کنم – به لحظه هایی که ازین زندگی به زندگی دیگر می روم – و چیزی را که ممکن است در آخرین ثانیه برایم بماند، در نظر مجسم می کنم: چهره ی رنگ پریده ی همسرم، گوش های براق کشیش در جایگاه اعتراف، آیین های مذهبی، به پوست گل بهی رنگ و گرم بچه هایم، به مشروبی که در رگ هایم جاری می شود و به صبحانه ها . . . در آن هنگام که به آن دختر – که مواظب شیرهای ماشین قهوه بود – نگاه می کردم، مطمئن بودم او هم در آن لحظه در ذهنم خواهد بود. " (ص 47)

  1. شبی که قلبم اون جور تیر می کشید و توی اون تهران درندشت فقط سیا باهام بود فکر نمی کردم کارم می رسه به جایی که وسط یک فیلم با دیدن صحنه ای تاثیرگذار باید برم پروپرانولول بخورم ضربان قلبم تنظیم شه، اگه در آینه این چند وقت فرد بوگنر رو دیدم به خاطر این بود که :

"دوباره دست های کوچکش را دیدم و حرکات ظریف اش را که با آن آشنا بودم و همین مساله باعث شد تا درد قلبم شدیدترشود." (ص 187)

  1. بعد از تجربه های عاطفی - ارتباطی ای که ت حالا به دست آورده ام به نتایجی هم رسیده ام که حتما ً در اینده ای نه چندان دور به آنها خواهم پرداخت. فرد بوگنر هم خیلی سال قبل تر از من به این نتایج رسیده بود، داشته باشین :

"خوشا به حال کسانی که هم دیگر را دوست نداشته باشند و ازدواج کنند. همدیگررا دوست داشتن و ازدواج کردن وحشتناک است." (ص 168)

  1. و وقت هایی هم هست که در جایی که باید شاد باشم – مثلا شهربازی - احساس ناامیدی می کنم ؛

" خرس را نبردم، هیچ چیز نبردم." (ص 122)

در هر صورت فرد بوگنر را هاینریش بل خلق کرده، کسی که قبلا ً هم گفتم عقاید یک دلقک اش، بیش از ین که یک رمان باشد که آدم بخواند یا نخواند، اتفاقی ست که در زندگی آدم می افتد یا نمی افتد.

و حتی یک کلمه هم نگفت / هاینریش بل؛ (ترجمه ی ) حسین افشار

تهران؛ نشر دیگر، 1380 – چاپ سوم 1386

با تشکر از حسین افشار که اگرچه ترجمه اش عالی نیست ولی قابل قبول است.

پانویس نخست:

کتاب بعدی ای که خواهم خواند را در دست می گیرم و زل می زنم به آن، تصویری از نویسنده ی کتاب بر پس زمینه ای مشکی بیشتر از نصفی از جلد کتاب را در بر گرفته است، با چشمانی نافذ، دارد به سمت راست، اندکی متمایل به بالا نگاه می کند. شاید دارد طرح نمایشنامه ی بعدی اش را در ذهن می پرورد. ابروها، بینی، چانه و دهانی که انگاز از گفتن سر باز زده است؛ چند وقتی هست که نمایشنامه ی خوب نخوانده ام و حالا دارم به عکس مهم تریننمایشنامه ویس زنده ی دنیا نگاه می کنم، روی جلد کتاب دست می کشم و لذتی وصف ناشدنی به من دست می دهد؛ احساس زنی وفادار که شوهرش امشب از مسافرت بر خواهد گشت، حالا دارد آینه ی اتاق خواب را گرد می گیرد. مدت هاست نمایشنامه نخوانده ام امشب چه شبی خواهد بود برای زنی که شوهرش از مسافرت برگشته است.

پانویس دوم:

امروز سالروز تولد ویرجینیا وولف بود. هر وقت خودم را جای لئوناردو می گذارم نمی توانم ویرجینیا را به خاطر فراموش کردن قولی که داده بود ببخشم؛ قول داده بود با هم خودکشی کنیم.

No comments: