Friday, September 5, 2008

باران تابستان

مارگریت دوراس بارن تابستان را در اواخر عمر نوشته ظاهرن.آن جور که در یک صفحه توضیح آخر کتاب که به قلم خود دوراس است بر میآید ایده ی این کار از یک فیلم شروع شده و بعد دوراس شهر ویتری را تقریبن همانگونه که واقعن هست میگیرد و قصه را میپردازد.کمی گیج شدم وقتی خواندم:"اسم بچه ها را اما،باز داشت فراموشم میشد بگویم،من ابداع نکرده ام ،سرگذشت عشق جاری در سراسر کتاب را هم همین طور"

×××

به عنوان اولین تجربه از دوراس گیج کننده بود.آدم نمیداند به چه چیزهایی باید دقیق شود از کنار چه چیزهایی بگذرد و دست آخر چیزی دستگیرت نشده جز اینکه جیزی از سطرها توی ذهنت روی اعصابت خط میاندازند.با وجود اینکه از چند روز پیش که این داستان را خواندم تا الان که سعی دارم چیزی درباره ی آن بنویسم؛چند کتاب دیگر خواندم و الان هم یک رمان بلند میخوانم اما مدام سطرهایی از کتاب دوراس پیش چشمم میآید.هنوز بدجور درگیرم.

×××

باران تابستان نه داستان است نه نمایشنامه.هم داستان است هم نمایشنامه.آدم های دوراس عجیبند،غریبند.خانواده ای که دوراس قصه شان را تعریف میکند بی هویتند.پدر و مادر که معلوم نیست از کجای اروپا آمده اند که زبان مادریشان را تقریبن از یاد برده اند و بچه هایی که حتا سنشان معلوم نیست.ارنستو -شخصیت اصلی کار به نوعی-بین دوازده تا بیست سال دارد با جثه ای بزرگ.خودش میگوید به طور خاصی رشد کرده تا تفاوت بین خودش و مادرش را جبران کند.هر چند فایده ای نداشته.مادر هیچ علاقه ای به زندگی ندارد.بهترین لحظه اش در خاطره ای ست در هفده سالگیش در قطار.همه میترسند که مادر یکهو ول کند و ناپدید شود.پدر تبار ایتالیای دارد و دست به هیچ کاری نمیزند.زندگیشان از اعانه و کمک های شهرداری میگذرد.ژن خواهر ارنستو روحیه ای آتشین دارد.آرام است با این حال شکلی از ویرانگری .ویرانگریی که هر لحظه انتظار داری چیزی را به آتش بکشد.بقیه برادرز و سیسترزند.اعضای این خانواده چندین اسم دارند.نشانه هایی دیگر از چند پاره گی هویتی.همه غیر از آنها هم سن مشخصی دارند و هم اسم مشخص.آقای معلم فقط آقای معلم است.

×××

ارنستو یک فیلسوف است.یک نابغه.یک نهیلیست کامل.میگوید در هنگام خلقت جهان همه چیز با دقت و حساب شده به وجود آمد جز یک چیز.

ارنستو:این چیزی نبوده که بشود دید.چیزی بوده که میدانسته اند.

سکوت.

ارنستو:آدم خیال میکند میشود گفت چه چیز بوده...ولی بعد آدم میبیند که محال است،نمیشود گفت ....قضیه شخصی است....ادم فکر میکند که میشود گفت...و میشود از پس گفتنش برآمد...ولی نه ،نمیشود گفت...

و نتیجه میگرد که هیچ چیز به زحمتش نمیارزد.

×××

فضای کار شاید به تبعیت از این راز مگو سرشار از رازآلودگی است.عشق غیر معمول ژن و ارنستو و آنچه آنها از یکدیگر میفهمند گاه به مکاشفه هایی عرفانی میماند.معرفت از نوعی دیگر.سرچشمه ی نبوغ ارنستو که نام او را سر زبانها میاندازد به نوعی زیبایی و میل به ویرانی در ژن است.

ارنستو میگوید که دریغ هوای توفانی را خورده است.

دریغ باران تابستان را.

و دوران کودکی.

نِوا آرام و آهسته با اشک ادامه دارد.

ارنستو از عشق میگوید،از دلبستگی تا لحظه ی مرگ.

--------------------------------------------------------------------------

باران تابستان/مارگریت دوراس/ترجمه ی قاسم روبین/انتشارات نیلوفر/چاپ اول۱۳۶۵/چاپ دوم ۱۳۸۱

No comments: