Sunday, March 9, 2008

چون آهوی گمگشته به هر گوشه دوانم

الف: برای علی سنتوری به واسطه ی داریوش مهرجویی

الآن که دارم این سطر ها رو می نویسم تا دوردست ِ دوردست آسمون ابری ِ ابریه، به نظر میاد بیرون هوا سرد باشه، شوفاژای آسایشگاه ولی هوا رو گرم نگه می دارن، امشب آخرین شبیه که اینجا می خوابم، هنوز تصمیم نگرفتم دقیقا ً چیکار کنم، نمی خوام دیگه ساز بزنم، نمی خوام برگردم پیش بابا اینا، راستش می ترسم بنویسم می خوام چیکار کنم، ممکنه مدیر اسایشگاه این کاغذا رو بخونه ، البته بخونه هم اتفاقی نمی افته، من برم بیرون و دوباره معتاد شم و برگردم اینجا کلی پول ِ بی صاحب کاسب می شه، راستش دارم وسوسه می شم چیزای دیگه رو هم اینجا بنویسم، خدا رو چه دیدی شاید مدیر آسایشگاه بعدا ً به عنوان خاطره های جالب ازشون یاد کنه، یکی ش این که وقتی ازم پرسید آخرین خاطره هایی که یادت میاد رو بگو می دونستم می خواد بدونه شوک هایی که بهم زدن تاثیر کرده یا نه، اگه می گفتم یادمه چه بلایی سرم آوردی باید دوباره اون تسمه های دور سر و اون ماس ماسکی که زبونمو گاز نگیرمو تحمل کنم باید می گفتم چیز زیادی یادم نیس، حتا می شه گفت تقریبا ً چیزی یادم نیس، هر چی یادمه بر می گرده به سال های خیلی دور، ولی راستش وقتی داشتم این دروغا رو سر هم می کردم خدا خدا می کردم هنوز از ایران نرفته باشی، نه که فکر کنی بخوام اذیتت کنم یا ازت اتنتقام بگیرم نه، فقط می خوام کسایی رو بهت نشون بدم که سر ته مونده ی غذای توی زباله ها با هم دعوا کردیم، کسایی که بعد ِ دعوا هر چی گیرمون میومد رو با هم قسمت می کردیم انگار نه انگار چیزی شده، براشون از تو خیلی حرف زدم، راستش همه شون به من حق می دادن، می گفتن تقصیر من نبوده، میگن تو لیاقت منو نداشتی حتا یه بار یکی شون می خواست بیاد حالتو بگیره که نتونست، خیلی وقت بود پاهاش کبود شده بودن و راه نمی تونست بره.

یه چیز دیگه این که هنوزم خوابتو می بینم به مدیر آسایشگاه گفتم از خواب که بیدار می شم هیچی از خوابام یادم نیس، ولی واو به واوشون یادمه. خب، الان داره کم کم برنامه هام رو می شه، منظورم اینه که می دونم از فردا می خوام چیکار کنم. می خوام خوابامو عملی کنم.

الان دیگه آسمونی که تا چند دقیقه پیش تا دور دست ِ دوردست ابری ِ ابری بود تا دوردست ِ دوردست تاریک ِ تاریکه، این شب اخریو نمی خوام یخوابم

● ● ● ●

ب :انگشت گزیدنی به یاران ماند یا ای . . . توی هفت آسمونت خدا

زندگی خیلی چیز مزخرفیه اینو تقریبا همه می دونن؛ خیلی وقتا سعی می کنیم خودمونو بزنیم به اون راه که مثلا ً نه اینجوریم نیس ولی بازم مزخرف بودنشو بهت تحمیل می کنه زندگی؛

همین دو سه روز پیش بود که تلفنی با هم حال و احوالپرسی کردیم کسالت داشت گفتم الهی بچه ها و نوه ها ت همه قربونت بشن خندید گفت جز هادی گفتم اگه اینجوریه پس جز هادی و دینا؛ گفتم امروز فردا میام می بینمتون گفت قدمت روی چشم

حالا نشستم توی مسجد و آگهی ترحیمش مث یه گوله دق جلو چشممه؛ صدای عبدالباسط هم اصلا قشنگ نیس؛ حالم ازین زندگی مزخرف به هم می خوره؛ پیرزن شاد و شنگول و خوش حرفی که می شناختم حالا شده یه اسم با فونت درشت روی یه تیکه کاغذ؛ گفتم که، زندگی هرجور شده مزخرف بودنشو بهت تحمیل می کنه؛

توی این یک و نیم سال اندازه ی دو تا دوست قدیمی با هم رفیق شده بودیم؛ خیلی رفیق شده بودیم ای . . . توی این زندگی تازه می خواستم عید که بشه بهش عیدی بدم؛ نمی تونم همه ی اون لحظه هایی که مث دو تا بچه با هم کل کل می کردیمو فراموش کنم؛

حالم ازین زندگی مزخرف یه هم می خوره

دل ودماغ هیچی برام نمونده

ادامه ی الف : درستش این بود که می موندیم علی سنتوری اکران شه و توی سینما ببینیمش هم به خاطر خودمون هم به خاطر تهیه کننده و سازندگانش. ولی اینجا ایرانه و در هر صورت منم یه ایرانی ام! ( از لیلا که فیلمو برام فرستاد ممنون )

علی سنتوری / داریوش مهرجویی / با بازی بهرام رادان و صدای محسن چاوشی.

No comments: