از یک انکار شروع میشود.من اشتیلر نیستم.بسیاری از انکارها ساده اند.بعضی کمی دردسرساز و بهضیشان هم غیرممکن.
ماکس فریش نویسنده ی سویسی با چیره دستی ما را در برابر سوال های بزرگی قرار میدهد.آيا اگر کسی از گذشته و هویت پیشنش دلزده شده باشد میتواند هویت تازه ای انتخاب کند؟محدودیت اصلی را دوستان و خانواده ایجاد میکنند.قانون هم دردسرساز خواهد شد.باید مالیات ها را بدهی و طلبکارها را راضی کنی. باید این کار را ناغافل کرد.باید قاچاقی از مرز خارج شوی و مثلن بروی امریکا.کمی خطرناک است ولی به هر حال چاره چیست؟آنجا که رسیدی هویت جدید و اسم جدید و حتا زندگی جدید.اما شاید قضیه اصلن هویت نباشد.اسم هم بی اهمیت است.درباره اشتیلر باید کمی محتاط تر بود.این یک انکار و پشت پا زدن ساده نیست.
اشتیلر چرا بر میگردد؟ مطمئنن میداند رفتن به وطن ممکن است باعث لو رفتن هویت جدیدش شود که میشود.شاید درابتدا ما هم او را قربانی یک اشتباه بدانیم اما هر چه که پیش میرویم دستمان میآید که او همان اشتیلر گم و گور شده است.حتا قصه هایی که از مکزیک میگوید دیگر گولمان نمیزنند.البته او بیخودی لاف نمیزند.پشت داستان های شگفت انگیز و حتی کارتونیش چیزهای زیادی برای گفتن دارد و اگر میگوید پنج نفر را کشته واقعن کشته.اما این سوال مدام برایمان پر رنگ تر میشود که اشتیلر چرا برمیگردد؟
اشتیلر، یولیکا(همسرش) را دوست دارد؛ عاشق اوست.اما همیشه در درک او عاجز بوده .یولیکا هم اشتیلر را دوست دارد و انگار ریه های بیمار یولیکا اشتیلرند.به ظاهر موقعتی که در آن گیر افتاده و اصرار دوستان و خصوصن یولیکا باعث میشود از جیمز لارکین وایت بودن دست بردارد و دوباره اشتیلر باشد.ولی به گمانم او برگشته بود تا دوباره اشتیلر باشد. یا دست کم ناخودآگاه از پذیرفتن مجدد اشتیلر چندان هم ناخرسند نیست.
او برای فرار از آن خلا اگزیستانسیالی خود به خود بازمیگردد.همه چیز را نمیشود دوباره ساخت.شاید بشود اسم و گذرنامه جدید گرفت ولی آدم بدون گذشته اش بعداز مدتی از خودش میپرسد اصلن وجود دارد؟چیزهایی هست که آدم را به گذشته اش زنجیر میکند.عشق،احساس گناه و احساس گناه در برابر عشق.شاید بشود بعضی از چیزها را جبران کرد.
با این حال چه کسی به اشتیلر ستم میکند؟یولیکا؟دادستان؟جامعه؟یا خودش؟اصلن اشتیلر با این بازگشتش به یولیکا ظلم نمیکند؟شاید اشتیلر اشتباه کرد که دوباره اشتیلر شد.آن گونه که از نوشته های دادستان برمیآید اشتیلر بسیار ترحم برانگیز میشود و با اشتیلر زندان که به نظر جسور و شاداب میآید زمین تا آسمان فرق کرده.
فریش نویسنده ی بزرگی است.زبان پرقدرتی دارد.با توصیفهایی هنرمندانه.موقعیت های انسانی را چنان روانکاوانه توصیف میکند که حیرت میکنی.او مخاطب را با طیف وسیعی از موضوعات و بحران ها روبرو میکند.خدا،خانواده،فقر،سیاست،و...او در بعضی جاها از کشورش سویس و اخلاق سویسی انتقاد میکند و معتقد است ادعای سویسی ها در پایبندی به آزادی و دموکراسی و امانیته همه اش ژست است.(به نظر من حتا اگر ژست باشد ژست های قشنگی است.این سویسیها هم مردم جالبی هستند.فکر کنم خدا یادش رفته جایی به اسم سویس هم هست.دارند عملن بهشت خدا را لوث میکنند!!)
این را هم بگویم که علی اصغر حداد مترجم بزرگ و کاربلدیست.بسیار ترجمه ی شیوا و روانی کرده اند ایشان.حیف که نقد فردریش دورنمات را ناقص آورده اند.
اشتیلر/ماکس فریش/ ترجمه علی اصغر حداد/نشر ماهی / چاپ اول ۱۳۸۶
No comments:
Post a Comment