بچه تر که بودیم هر سال که میگذشت احساس خوب بزرگ شدن و از آن مهم تر جدی گرفته شدن توسط دیگران در ما بیشتر میشد.لذت بخش بود که دیگر به چشم بچه به ما نگاه نمیکنند.نظراتمان جدی تر گرفته میشد و آرام آرام مسئولیت های مهم به ما داده میشد.با غرور داد میزدیم که من چهارده سالمه؛ دیگه بچه نیستم!هر سال منتظر روز تولد میشدیم تا یک سال دیگر بزرگ شویم.
پای لبمان که سبز شد بعد از چند سال دیگر این احساس کمرنگ و بی اهمیت شد و حالا بعد از بیست و چهار سال یازده مرداد که میشود دیگر یک سال بزرگ نمیشوم،یک سال پیر میشوم.
پی نوشت:
روز تولدم بد جایی بودم(از این نظر بد که نمیشد آپ کرد و گر نه بهشت بود!!) نه کادو گرفتم نه جشن تولدی در کار بود.همه پیام های تبریک پیامکی بود.
No comments:
Post a Comment