اگه از فرويد بپرسي احتمالا ميگه نه كه چند روزه ماهواره مون پارازيتيه و چند تا از شبكه ها رو مي گيره و بقيه رو نمي گيره خوابت اين جوري شده كه ماهواره پارازيتي تبديل شده به يك ماه ِ زشت و ستاره ها و تاريكيا، شبكه هايي ان كه مي گيرن و نمي گيرن
اما خودم ترجيح ميدم جور ديگه اي تعبيرش كنم؛
اولين باري كه نبود ِ پدرمو احساس كردم سال اول دبيرستان بودم يه حسي بود از سنخ ِ حس هاي نوجووني كه آدم ترجيح ميده اندوهگين باشه و قيافه ش و رفتارش جوري به نظر بياد كه يه غم بزرگي روي دلشه و نميگه؛ واقعيتش اين بود كه توي اون سال ها برادر بزرگ تر من – كه توي صفحه اول ِ پايان نامه دوره دانشجويي م هم بهش اشاره كردم – براي من بيشتر از اون كه برادر باشه پدر هم بود و فكر نمي كنم پدرم اگه بود بيشتر از برادرم بهم مي رسيد. اين حس فقدان پدر كم كم كمرنگ و كمرنگ تر شد تا جايي كه توي دوره دانشجويي بارها با خودم فكر كردم خيلي هم خوبه كه من بدون بابا بزرگ شدم اين باعث شده يه جورايي پخته تر باشم روي پاي خودم باشم و مجموعا از آدمي كه خودم بودم و باشم راضي بودم و بخشي از اينو به نبودن بابا ربط مي دادم كه مفيد بوده به حالم.
دوباره الآن اما نبودنشو احساس ميكنم ؛ اين بار سنخش فرق ميكنه اما؛ بهش نياز دارم؛ يعني كاري هست كه ازون بر مياد دوس ندارم به كسي غير از خودش بگم دفعه قبلي كه اين اشتباهو كردم هنوز چوبش تو آستينمه، خودش بايد باشه، خود ِ خودش؛ مهم هم نيس كه مثلا خيلي تحصيلكرده نباشه يا دستاش موقع چايي خوردن بلرزه يا با عصا راه بره يا عينك ته استكوني داشته باشه يا هر چي، فقط باشه و اون نقشي كه الآن لازمه رو بازي كنه و بعدشم هر وقت خواست بميره بميره؛
خدايا چيزي تو دست و بالت نداري؟
نمي خوام مثل هامون باشم پشت فرمون ِ ماشينش توي جاده و از خدا معجزه بخوام يا مثل يوهان توي اردت كه "خدايا اگه امكانش هست به خاطر اين پسربچه" يا مثل خيلي معجزه هاي راست و دروغ ديگه؛ مي خوام مثل پينوكيو داد بزنم پدر كجايي وقتي بهت نياز دارم؟
No comments:
Post a Comment