Thursday, December 10, 2009

به هر بهانه اي

ديروز براي يك كار اداري رفته بودم بيمارستان، از قبل هماهنگ شده بود يك سري مشاوره بدم به رييس بيمارستان در باره تجهيزاتي كه مي خوان تهيه كنن؛ صحبت از تجهيزات زايشگاه كه شد يهويي ياد شبي افتادم كه تو رو درد گرفته بود و رسوندمت بيمارستان؛ تازگيا زياد با ديدن هر چيزي ياد يه چيز ديگه مي افتم؛ سعي مي كردم حواسم به حرفاي رييس بيمارستان باشه و تو روي تخت جيغ مي كشيدي و من مي خنديدم كه اين چه كاري بود آخه كه ما كرديم؟ رييس بيمارستان كلي تشكر كرد بابت مشاوره، من كلي تشكر كرده بودم بابت اينكه سفارش خانممو به دكتر كرده بود، بلند كه شدم برم رييس بيمارستان پرسيد ماشين همراهتونه مهندس؟ پياده اومده بودم؛ نمي دونستم بايد با راننده بيمارستان چجوري برخورد كنم از طرفي خب من مهندس بودم و اون راننده قاعدتا بايد عقب مي نشستم آدرس رو بهش مي گفتم و تا مقصد هيچي نمي گفتم ولي نشستم جلو، راننده رو مي شناختم هموني بود كه جمعه كلي بهم دلداري داده بود و آرومم كرده بود قبر پسرش جفت قبر توئه يه سال قبل ِ تو فوت كرده پسرش حالا خودش نوه شو بزرگ مي كنه نوه ش همسن ياشار خودمونه.

No comments: