Tuesday, December 22, 2009

زخم هاي من همه از

آن وقت ها كه نوجوان بودم و علايق و سلايقم هم مقتضاي سن و سالم چند وقتي مي رفتم باشگاه بدنسازي، اولين بار كه بايد آن حركت مربوط به تقويت عضله پشت بازو را انجام مي دادم از خنده روده بر شدم خنده ام از سنخ خنده هاي بعد از شنيدن يك جوك نبود خنده ي منحصر به فردي بود از مصدر شادي؛ شادي ِ تجربه ي تحريك ِ عضله اي كه هرگز از بودنش هم خبر نداشتم، يعني در كارهاي روزمره آنقدر به ندرت پيش مي آيد كه به عضله ي پشت بازو فشار بيايد كه تقريبا متوجه حضورش نمي شويم، تجربه ي مشابه اين مورد در حوزه ي ذهن بسيار زيباتر است؛ وقتي جايي از ذهنت، جايي از روح و روانت درگير مي شود كه به ندرت درگير شده باشد مثل وقتي كه سوال را مي خواني و مثل روز روشن است كه اگر چهارجوابي نبود جاي جواب را خالي مي گذاشتي وحالا كه بايد يكي را انتخاب كني صرف نظر از سوال فقط به جواب ها نگاه مي كني و مثل روز برايت روشن است كه جيم نمي تواند جواب باشد و حتما غلط است احتمال اينكه ب درست باشد خيلي كم است مردد مانده اي بين الف و دال، با يكي شان سوار هواپيما مي شوي در فروئدگاهي شيك پياده مي شوي مي روي همان جايي كه دوست داري با آن يكي بايد بوي گند گازوييل ترمينال و صداي موتور اتوبوس را شانزده ساعت تحمل كني، وقتي برگه را تحويل مي دهي مي بيني آن يكي كه شاگرد زرنگ كلاس بوده است دال را خط زده اما مگر هميشه شاگرد زرنگ ها راست مي گويند من خودم مگر توي كلاس رياضيات مهندسي از همه يول تر نبودم اما كي بود كه مي دانست آن معادله كشي-اويلر است و بايد با چه روشي حل شود؟ كي بود كه فهميد معادله بعدي لژاندر است؟ تازه اينها كه مهم نيست كي بود فهميد نهايتا وقتي گير كرده بود مساله تنها بايد فرض مي كردي از آن كره اي كه حرارت روي آن پخش شده بود بايد آنقدر فاضله بگيري كه حجم كره تبديل به يك نقطه شود؟ نه، هميشه حق با شاگرد زرنگ ها نيست، تازه حتا اگر جواب من غلط بوده باشد تجربه ي لحظه ي ناب ترديد بين الف و دال كه به قيمت تغيير مسير زندگي آدم تمام مي شود را فقط من تجربه كردم، مثل الآن كه از پنجره اتوبوس زرد دختري را ديد مي زنم با كوله اي در پشتش نفس زنان، نه، به راننده نمي گويم كه بايستاند اين قراضه ي لعنتي را برسد او هم، سرم را بر مي گردانم به بغل دستي م لبخند مي زنم مي دانم ممكن است به قيمت لجن مال شدن همه ي سال هاي پيش روم باشد اين لبخند اما مگر ايني كه الآن توي آن دست و پا مي زنم خيلي با لجن فرق دارد؟

بيدار مي شوم توي حسن اباديم اتوبوسمان ساعت هاست خراب شده و هيچ كس نيست به داد مان برسد، هنوز يك نخ سيگار ته جيبم هست دود كنم و به دختري فكر كنم كه يك روز باد او را با خود برد.

ممنون بابت دلداري زيركانه ات

No comments: